داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پایان خط

در تاریکی توی تراس ایستاده بود ، به صدای مبهم و ممتد  بارش باران و برخورد

قطرات آب به سبزه ها و گل های کف حیاط گوش می کرد  اما چشمانش

به چراغ های دور و نزدیک شهر خیره بود و از خودش می پرسید آیا پشت

چند تا از این چراغ های روشن ، آدم ها احساس شادی و خوشبختی

 می کنند؟ چند نفر از زندگی خود راضیند و چند نفر فقط وضع موجود را

 تحمل می نمایند تا گشایشی فراهم شود ؟

دستی به موهای بلند و صورت سردش که کمی خیس شده بود کشید

و با آهی بلند یاد ده سال پیش افتاد که این آپارتمان را با هزار امید و آرزو

خریده بود تا آشیانۀ خوشبختیش را در آن بنا کند . نابیناشدن نامزدش

در اثر انفجار آزمایشگاه محل کارش ، فوت مادرش و جای زخم عمیق

ناشی از تصادف بر روی صورت جذابش ، همه و همه ،  کاخ خیالی

 خوشبختی را روی سرش آوار  کرد .خودش هم نمی دانست برای  چه

 و با چه امیدی این همه سال های تلخ و تکراری را  تحمل کرده است.

هرچه بود اینجا خط پایان بود .

چند لحظه بعد صدای بم برخورد جسم سنگینی بر کف حیاط شنیده شد

و همزمان آسمان برقی زد و بارش باران چنان شدت گرفت که رگه های

 خون را از کف حیاط  می شست و به پای بوته های گل نسترن می برد .

 

سعادت آباد

صفحۀ حوادث روزنامه تیتر زده بوده که قاتل سنگدلِ

زن و فرزند سر انجام  اعدام شد .


دو سال قبل پسر خانواده که در پادگانی

دوردست خدمت سربازی خود را می گذرانید

 وقتی با پیغام یکی از آشنایانش فهمید که پدر علیلش  ،

مادر و خواهر او را با خوراندن سم کشته و خودش هم

سم خورده ولی جان سالم به در برده ، برایش باور

 کردنی نبود.

در تمام مدت محاکمه قاتل ادعای بی گناهی می کرد

ولی تمامی شواهد بر علیه او بود .

در روزهای ملاقات هم هر وقت پسر از پدر دلیل این

کارش را می پرسید ، جواب او چند قطره اشک در

 چشم های بی رمقش بود .

در ایام حبس ، قاتل چند بار سعی کرد خودکشی کند

 که موفق نشد و نجاتش دادند .

پس از قطعی شدن حکم و در آخرین ملاقات ، پدر از

پسرش خواست پس از مرگ او وصیت نامه اش را

از لای قران روی طاقچه بردارد و بخواند . پسر توی

دلش گفت آخه پیرمرد تو که آه نداری با ناله سودا کنی

وصیت کردنت برای چیه ؟

فردا صبح وقتی از خواب پرید که پدر اعدام شده بود .

یاد وصیت نامه افتاد  . با بی میلی ولی کنجکاوی سراغ

قران  رفت کاغذ رنگ و رفته ای رو لای اون پیدا کرد

که توی اون نوشته بود :

" عباس جان سلام

 تو زمانی این نامه را می خوانی که هیچکدام از ما زنده

نیستیم . خواستیم بدانی به دلیل مشکلات غیر قابل

تحمل زندگی ، ما سه نفر تصمیم گرفتیم به اختیار

خودمون با هم از شر این نکبت سرا خلاص بشیم .

عباس عزیز می خواستیم بدونی بعد از اینکه سال پیش

 برادر بزرگت که نون درآر خونه بود تو شلوغی خیابونا

به تیر غیب گرفتار شد و ما رو تنها گذاشت زهرا دیگه

 نتونست به تحصیل تو دانشگاه ادامه بده و همراه

مامان دنبال خرج خونه رفتن . ولی شاید باور نکنی

بعد از مدت کمی معلوم شد دیگه تو این مملکت همۀ

راه های پیدا کردن یه لقمه نون حلال برای امثال ما بسته

است . راستشو بخوای کار داشت به تن فروشی و.....

می کشید.   بعد از بیست سال کار دو شیفته و از کار افتاده

شدن، این بیمۀ لعنتی اونقدر نمی ده که خرج دوا و دکتر

 بابات در بیاد ، برای همین هم این بیچاره دو سه بار سعی کرد

خودکشی کنه که بار روی دوش ما رو کم بشه ، نذاشتیم.

دیشب هر سه تامون تصمیم گرفتیم خودمون رو با هم

خلاص کنیم و امشب داریم این کارو می کنیم .

امیدواریم از اینکه تو رو توی وانفسای زندگی تنها

گذاشتیم ما رو ببخشی . مواظب خودت باش و بدون

ارزش زندگی کردن  تو این دنیا هر چقدر باشه به اندازۀ

عزتٌ و آبروی انسان نیست.

اگه امکان داشت توی "سعادت آباد" ما سه تا رو  کنار  هم

دفن کنند .

خدا حافظ

پدرت مصطفی

مادرت سلیمه

خواهرت زهرا