داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

ای بسا آرزو

 



تازه آفتاب زده بود که با برخورد نسیم خنک یک بامداد بهاری به گونه اش از خواب بیدار شد . هنوز چشمش را درست باز نکرده بود گه با دست مهرداد را در کنارش جستجو کرد . وقتی جای خالی را حس کرد ، چشمانش را باز کرد و از دیدن دیدن رختخواب مرتب و دست نخورده در کنارش کمی متعجب شد. به آرامی از جایش بلند شد لباسش را پوشید و به آشپزخانه رفت . همه چیز دست نخورده بود . در دستشوئی و حمام هم کسی نبود .فکر کرد شاید مهرداد برای خوردن صبحانه به طبقه پایین رفته است .وقتی پایین رفت  دید لای در نیمه باز است اطمینان پیدا کرد که مهرداد اینجاست . در را باز کرد و به شوق دیدن پدر  و مادرش و مهرداد با صدای بلند گفت  سلام به همگی . ولی از سکوتی که همچنان برقرار بود جا خورد . به آشپزخانه که وارد شد از این که جای یخچال و اجاق گاز خالی بود و تنها میز و صندلی ها ی کهنه و گرد و خاک  گرفته ایی آنجا دیده میشد حسابی گیج شد سری به اطاق خواب زد، خالی و غبار گرفته ،  تنها با قابی از عکس  کهنۀ پدر و مادرش بر دیوار  . به سرعت به سمت پنجره دوید از میان شیشه های شکسته چیزی جز چند درخت خشکیده و علف های هرز در کف حیاط قدیمی خانه شان  دیده نمی شد . مگر دیشب در باغ سر سبز و زیبایشان مراسم عروسی بر پا نبود ؟

ساعت شماطه داری ،که تنها یادگاری نزد او   از خانه پدریش بود ، زنگ زد و او را از خواب شگفت انگیزی که دیده بود بیدار کرد و به دنیای واقعی باز گرداند . دنیایی که اکنون  جز تنهایی و خزان زندگی برای او چیزی نداشت . انگار همین دیروز بود که پدر و مادرش به فاصلۀ کمی از هم در گذشتند .

باور کردنی نبود که دهسال از آن روزهای تلخ گذشته باشد و او هر از گاهی تنها خواب ازدواج و مادر شدن را ببیند .

ای بسا آرزو که خاک شده .!!!!!!!!!!!!

بازارچه


در گرگ و میش هوا ، از انتهای بازارچه ، زنی با چادری گلدار

 شتابان و گریان پیش می  آید .

دست دختر بچۀ کوچک خواب آلودی  را در دست دارد

 و دنبال خود می کشد . از جلوی سقاخانه عبور میکند

 و نگاهی به شمع های خاموش نیم سوخته می اندازد .

 به جلوی امامزاده که می رسد  لختی می ایستد و به

درون می رود . دستی به ضریح چوبی کبره بسته

 می کشد و بغضش می ترکد .دختر بچه هم از ترس

 ونگ می زند. می آید بیرون و توی خیابون می پیچد

سمت شمس العماره  . بچه را بغل می زند و قدم هایش

 را تند می کند .  راه زیادی تا گاراژ اتوبوس ها مانده است .

 ساعتی بعد سوار یک اتوبوس لکنتی می رود سمت

شهرستان پیش مادرش. دختر بچه یک نان شیرمال گرم را

سق می زند و بی خبر از همه چیز در آغوش مادر آرام

 گرفته و چرت می زند .

 

سال ها بعد

 

خاطرات مبهمی  خانم دکتر را به سمت امامزاده می کشاند.

از بازارچه که مادرش در کودکی برایش تعریف کرده بود

اثری باقی نمانده بود. در گوشه ای از صحن امامزاده

  سنگ گور رنگ و رو رفته ای را که دنبالش بود پیدا کرد  .

با دستمال کاغذی گرد و خاک روی سنگ را پاک کرد . 

تاریخ درگذشت پدرش مال حدود  بیست سال پیش است .

شاید او آخرین دیدار کنندۀ پدر  در این جا باشد .

صحن امامزاده را باز سازی می کنند و گورها ی

قدیمی را محو . رغبتی به زیارت امامزاده ندارد .

اگر مادر بیمارش همراهش بود شاید .

اتومبیلی در بست گرفت و آدرس ترمینال آرژانتین را داد .

گاراژ شمس العماره که دیگر به تاریخ سپرده شده بود .