داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

مهتاب 1

وقتی از تاکسی پیاده می شدم از شدت ناراحتی

از اتفاقی که توی شرکت برام پیش آمده بود ،

ناخودآگاه در تاکسی رو محکم بستم. راننده

هم که از بغض من بی خبر بود، سرم داد که

اوهو چته، منم برگشتم گفتم اوهو ننه ته راننده

هم  که انگار اونم یه باکیش بود، پیاده شد و اومد

سمتم، که پرویز شوهرم  اومد بیرون و  با یه عذر

خواهی غائله رو تموم کرد و منو برد تو. اونشب

اونقدر ناراحت بودم که نتونستم شام بخورم. فقط

 با یه قرص خواب تونستم رو کاناپه کپۀ مرگمو

بزارم تا  ببینم  فردا باید چه خاکی بسرم کنم.

قضیه این بود که اون روز رئیس  شرکت ، با نزدیک

شصت سال سن و یه من ریش و پشم و یه کِبِرِۀ

بد ریخت روی پیشونیش که تازه هم زنش مرده،

اومد پیشم  و از دختر جوون و نازنینم خواستگاری

کرد. منم البته بهش جوابی دادم که آخر وقت،

منشی شرکت پیغومشو آورد که  اخراجم و از فردا

 نیام سرکار .

فردا صبح به منشی زنگ زدم که شوهرم میاد

شرکت برای تصفیه حساب. پنج دقیقه بعد زنگ

زد که رئیس گفته باید حتما خودتون بیایید.

ساعت ده رفتم شرکت مدتی حدود یک ساعت

معطلم کردند  و سر آخر گفتند برید اتاق جناب

 رئیس .با اکراه رفتم پیشش .دیدم با لحنی تهدید

 آمیز پیشنهاد دیروزش را تکرار کرد و منهم  با

خونسردی  ولی محکمتر دوباره جواب منفی دادم

 و خواستم بیش از این مرا معطل نکند. این بار

گفت تصفیه حساب با شما به این سادگی نیست

چون برای شما یک پروندۀ سوء استفادۀ مالی تشکیل

شده و باید نزد مقامات قضایی پاسخ گو باشید. خندۀ

 تلخی کردم و گفتم آن را که حساب پاک است .... هنوز

 جمله ام به پایان نرسیده در اتاق باز شد و دو نفر لباس

 شخصی که ظاهرا مامور بودند وارد شدند و مرا دستبند

 به دست بیرون بردند. در لابی شرکت خواهش کردم که

دستم را باز کنند تا به دستشویی بروم آن دو، تا پشت در

توالت همراهم آمدند......

بقیه داستان در پست بعدی

قهوۀ داغ در غروب یک جمعۀ بهاری

غروب جمعه بود و باز تنهایی و حس غریب دلگرفتگی.

 برای همین  به عزم پارک نزدیک خونه ، شال و کلاه کردم

و زدم بیرون . از دکۀ سر راه یه لیوان قهوۀ اسپرسو

خریدم و روی نزدیکترین نیمکت خالی پارک لم دادم

هوای عالی بهاری و آرامش محیط حال خوبی به آدم

میداد. لیوان رو برای خوردن قهوه به دهانم نزدیک کردم

که ناگهان.......

بله ناگهان یه چیزی محکم خورد به دستم و قهوه ای

که هنوز داغ بود پاشید به سر و صورت و لباسام .

تا اومدم به خودم بیام فرار یک بچۀ توپ بدست رو

از جلوی خودم دیدم و از جا پریدم ................. 

رو راست باید بود


 

 رو راست باید بود

هشیار باید شد

این عرصۀ بود و نبود ماست

 این راه بن بست است

وین قصه پایانی ندارد خوش

این کشته ها از هر طرف ماییم

فردای ما بسیار تاریک است

بیمار ما بسیار رنجور است

تقسیم میراثش نه هنگام است

همراه باید شد

رو راست باید بود