اون روز با این که شنبه بود و اول هفته، اصلا سر حال نبود .
دلشوره داشت و انگار غمی ته دلش رو چنگ می زد.
تو سازمان ، مثل همیشه با همکاراش خوش و بش نمی کرد
موقع اجرا هم یکی دو بار نزدیک بود بد جوری تپق بزنه که به
خیر گذشت .
صبح موقعی که داشت جلو آینه دستی به سر و روش
می کشید چشمش به سفیدی ته موهای رنگ شده اش افتاد .
یک لحظه انگار جلوی چشمش سفید سقید شد .
یادش اومد که دو سه هفته ای می شد که موهاش رو رنگ
نکرده بود.به خودش گفت لعنت به این رنگ ، لعنت به آرایشگری
که بهش نگفته بود موهاش داره سفید می شه .
بعد زیر لب گفت زود نیست ؟ تازه چهل سالو رد کردم . ارثی
هم که نیست، مادر خدا بیامرزم تا قبل از تصادف و فوت پدرم
موهاش چندان سفید نشده بود.
بعد از ظهر از همون سازمان تلفن زد به آرایشگاه و برای اول
غروب وقت گرفت که بره موهاشو رنگ کنه و ........
از آرایشگاه که برگشت خونه ، باز رفت جلو آینه و با رضایت لبخندی
زد . آرایش تازه خیلی بهش می اومد و خوشگلتر از همیشه شده بود .
توی مهمونی که همون شب خونۀ یکی از فامیلا براه بود، شده بود
گل سر سبد جمع .
آخر شب که به خونه برگشت ، سکوت و آرامش اونجا براش خیلی
دلچسب بود .ولی تنهایی ، تنهایی و تکرار که ترجیع بند شعر شبانۀ
زندگیش شده بود خواب رو از چشماش می گرفت . رفت ازتو قفسۀ
کتابا یه کتاب کوچکی رو که تازه خریده بود برداشت و تو رختخواب دراز
کشید . اسم کتاب بود "بودن یا شدن مسئله اینست" .
رسیده بود به اینجا که " زندگی متعالی در شدن و صیرورت است چون
کل هستی در حرکت و جریان مستمر می باشد ، ولی ، بودن ، یعنی
دنبال کردن اهداف معینی مثل به دست آوردن شغل و درآمد و خانواده
و ....و بعد کند شدن حرکت و ایستادن و در جا زدن" ، خوابش گرفت .
داشت فکر می کرد چرا باید از این بودن خودش راضی نباشه و دنبال
این فلسفه بافی ها باشه ؟ راستی ، این تکرار های تنهایی شبانه از
بودن نیست ؟ کتاب رو بست و چشم هاشو رو هم گذاشت و به
خودش گفت بقیه فردا شب . شاید قانع شدم که دنبال شدن برم
اگر کشش اون رو داشته باشم .