داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

حسرت ناگزیر


 


 

وارد که شد گفت خانم محسنی که آقای هرمزی از آژانس ....

معرفی کرده بود  بیاد خونه رو ببینه ، چون با من که همون جا

 کار می کنم آشنا بود گفت اول من بیام بازدید کنم اگر

پسندیدم  خبرش کنم ، شما هم لطفاُ به آقای هرمزی نگید

 من اومدم. بعد حین بازدید از ملک ، نمیدونم چی تو قیافۀ

 من دید که گفت خانم شما رو به خدا به خودتون و همسرتون

 فشار نیارید و قدر سلامتی خودتون رو بدونید . گفتم چطور

 مگه ؟ با حسرت  گفت" من تا سه سال پیش زندگی و

خانوادۀ خوشبختی داشتم . شوهری خوش تیپ و مهربون

و سالم و ورزشکار که صاحب جند تا ملک و فروشگاه توی

این شهر بود . اما در یک شب ،  بله در یک شب  ، همه چیز از

 دستم رفت . اون شبی که معلوم شد همسرم ورشکست شده

و تمام ثروتش رو از دست داده  ، من  احمق به جای دلداری به

مرد بیچاره ، شروع کردم به آخ و واخ و سرکوفت زدن بهش

بیچاره رفت توی اطاق و گوشه ای چمباتمه زد . موقع شام

هر چی صداش کردم نیومد سر میز . رفتم سراغش

دیدم ولو شده رو زمین . بله اون بلائی که فکرش رو نمی کردم

به سرم اومده و  ستون اون خانوادۀ خوشبخت فرو ریخته بود ."

 

فردای اون روز بعد از معرفی و بازدید  دو سه تا مشتری

تلفن زد  و قیمتی داد که بلافاصله رد کردم . یکدستی زد که

 بیشتر از این نمی خرند . گفتم باشه چوب حراج که نزدیم

 به ملکمون . گفت می دونید که رقابت یه خانم با همکاران

 مردش تو آژانس چقدر سخته پس اگر خواستید با قیمت

پیشنهادی من معامله کنید ، خودتون میدونید  که بالاخره

 من یه زنم و با اون شرایطی که براتون گفتم .

بهش قول دادم که درشرایط مساوی حتما اولویت با

 مشتری های اون باشه .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد