وارد که شد گفت خانم محسنی که آقای هرمزی از آژانس ....
معرفی کرده بود بیاد خونه رو ببینه ، چون با من که همون جا
کار می کنم آشنا بود گفت اول من بیام بازدید کنم اگر
پسندیدم خبرش کنم ، شما هم لطفاُ به آقای هرمزی نگید
من اومدم. بعد حین بازدید از ملک ، نمیدونم چی تو قیافۀ
من دید که گفت خانم شما رو به خدا به خودتون و همسرتون
فشار نیارید و قدر سلامتی خودتون رو بدونید . گفتم چطور
مگه ؟ با حسرت گفت" من تا سه سال پیش زندگی و
خانوادۀ خوشبختی داشتم . شوهری خوش تیپ و مهربون
و سالم و ورزشکار که صاحب جند تا ملک و فروشگاه توی
این شهر بود . اما در یک شب ، بله در یک شب ، همه چیز از
دستم رفت . اون شبی که معلوم شد همسرم ورشکست شده
و تمام ثروتش رو از دست داده ، من احمق به جای دلداری به
مرد بیچاره ، شروع کردم به آخ و واخ و سرکوفت زدن بهش
بیچاره رفت توی اطاق و گوشه ای چمباتمه زد . موقع شام
هر چی صداش کردم نیومد سر میز . رفتم سراغش
دیدم ولو شده رو زمین . بله اون بلائی که فکرش رو نمی کردم
به سرم اومده و ستون اون خانوادۀ خوشبخت فرو ریخته بود ."
فردای اون روز بعد از معرفی و بازدید دو سه تا مشتری
تلفن زد و قیمتی داد که بلافاصله رد کردم . یکدستی زد که
بیشتر از این نمی خرند . گفتم باشه چوب حراج که نزدیم
به ملکمون . گفت می دونید که رقابت یه خانم با همکاران
مردش تو آژانس چقدر سخته پس اگر خواستید با قیمت
پیشنهادی من معامله کنید ، خودتون میدونید که بالاخره
من یه زنم و با اون شرایطی که براتون گفتم .
بهش قول دادم که درشرایط مساوی حتما اولویت با
مشتری های اون باشه .