داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

درد مشترک

شب از نیمه گذشته و چیزی به وقت سحر

نمانده است.نمی دانم چرا با وجود خستگی

مفرط خوابم نمی برد . هزار فکر و خیال از توی

قکر پریشانم رژه می رود. هر وقت این طور می

شوم ، می روم پشت پنجره و به سو سو زدن

چراغ های دور و نزدیک شهر خیره می شوم و

با آدم هایی که مثل من بی خوابی به سرشان

زده احساس هم دردی می کنم .دلم می خواهد

یکی از آنها اینجا بود تا با هم حدیث نفس بگوئیم

و از این تنهایی کشنده که درد مشترک ماست

برای دقایقی خلاص شویم ، تا وقت اذان و روز

کاری دیگری و شب تنهایی دیگر .

 

عشق یا جادو

مادر قریاد دردمندانه ای کشید که :آخه دخترم

 تو چطور میخوای با پسری ازدواج کنی که

پدرش زندگی مارو به فلاکت کشیده و باعث

 مرگ پدرت شده ؟

: مامان دست خودم نیست . من پرویز رو

 دیوانه وار دوست دارم و نمی تونم بدون اون

زندگی کنم .

:ولی بدون ما می تونی . یعنی میتونی به

 عشق ما به خودت پشت پا برنی . یعنی ما

 اون قدر برات ارزش و احترام نداریم که به

خاطر ما از این عشق دیوانه وار بگذری .

: مامان با همه وجودم شما رو دوست دارم

یعنی بهتون احترام می زارم ولی ...

: ولی چی ؟ ولی حاضری برای زندگی با

 پرویز همه حرمت و علائق خودت رو به ما

زیر پا بزاری.

: ...................

:اره عزیزم فهمیدم . سکوت، علامت پاسخ

مثبته . ولی  اینو بدون ، این اخرین نقشه

اون خانواده برای انتقام از خانواده ماست .

و طولی نمی کشه که تو رو با جسم و روح

در هم شکسته پرت می کنند طرف ما.

: مامان ، برای من حتی یک روز زندگی با

پرویز باندازه تمام سال هایی که با شما

زندگی کردم ارزش داره

: دستت درد نکنه عزیزم انگار تو کاملا جادو

 شدی و کاری از دست من برای نجات تو بر نمیاد.

: شما بگو جادو ،  من می گم عشق ................