شب از نیمه گذشته و چیزی به وقت سحر
نمانده است.نمی دانم چرا با وجود خستگی
مفرط خوابم نمی برد . هزار فکر و خیال از توی
قکر پریشانم رژه می رود. هر وقت این طور می
شوم ، می روم پشت پنجره و به سو سو زدن
چراغ های دور و نزدیک شهر خیره می شوم و
با آدم هایی که مثل من بی خوابی به سرشان
زده احساس هم دردی می کنم .دلم می خواهد
یکی از آنها اینجا بود تا با هم حدیث نفس بگوئیم
و از این تنهایی کشنده که درد مشترک ماست
برای دقایقی خلاص شویم ، تا وقت اذان و روز
کاری دیگری و شب تنهایی دیگر .
مادر قریاد دردمندانه ای کشید که :آخه دخترم
تو چطور میخوای با پسری ازدواج کنی که
پدرش زندگی مارو به فلاکت کشیده و باعث
مرگ پدرت شده ؟
: مامان دست خودم نیست . من پرویز رو
دیوانه وار دوست دارم و نمی تونم بدون اون
زندگی کنم .
:ولی بدون ما می تونی . یعنی میتونی به
عشق ما به خودت پشت پا برنی . یعنی ما
اون قدر برات ارزش و احترام نداریم که به
خاطر ما از این عشق دیوانه وار بگذری .
: مامان با همه وجودم شما رو دوست دارم
یعنی بهتون احترام می زارم ولی ...
: ولی چی ؟ ولی حاضری برای زندگی با
پرویز همه حرمت و علائق خودت رو به ما
زیر پا بزاری.
: ...................
:اره عزیزم فهمیدم . سکوت، علامت پاسخ
مثبته . ولی اینو بدون ، این اخرین نقشه
اون خانواده برای انتقام از خانواده ماست .
و طولی نمی کشه که تو رو با جسم و روح
در هم شکسته پرت می کنند طرف ما.
: مامان ، برای من حتی یک روز زندگی با
پرویز باندازه تمام سال هایی که با شما
زندگی کردم ارزش داره
: دستت درد نکنه عزیزم انگار تو کاملا جادو
شدی و کاری از دست من برای نجات تو بر نمیاد.
: شما بگو جادو ، من می گم عشق ................