داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

ما حرف می زنیم

لم داده روی مبل ،

من حرف می زنم

تو حرف می زنی

او حرف می زند

یکریز و بی امان .

باران جمله ها

در یک فضای پوچ

بر شوره زار ذهن

بیهوده می چکد

غافل در این میان

کاتش گرفته خانه و

ما حرف می زنیم

کاری نمی کنیم

تا اخرین نفس .

 

پدر ژپتو و دوستان در سرزمین آژی دهاک

 

پدر ژپتو  حاکم این سرزمین بود  که  مردم اورا ژپ

 شاه صدا می کردند .( مردم می گفتند چون تو قصه ها

خوانده بودند که پدر ژپتو چقدر مهربان و خوش قلب

بوده او را بعنوان حاکم انتخاب کرده بودند .اما به فاصله

کمی پس از مسلط شدن بر اوضاع اول دستور داد به او 

بگویند ژپ خان بعد هم سر و صدا بلند شد که ایشان ژپ

شاه هستند) .  جالب این بود که ظاهرا شغل نجاری

 را با همان سر و وضع حفظ کرده بود اما کارش را

 توسعه داده بود و تند تند مجسمه ای چوبی دزد و

 دروغگو  و دغل درست می کرد و می فرستاد  به

 شهر های مختلف .  از ترس و عقده ای که از نهنگ ها

داشت طبق دستورش نهنگ های دریاهای اطراف را 

قتل عام کرده بودند  . از آب و سبزه و  ستاره هم متنفر 

بود و عاشق کویر  . برای همین دستور داده بود جنگلها

 رو نابود ، رودخونه ها رو  خشک و ستاره ها رو کور کنند

 و کویر ها رو توسعه بدهند .

پینو کیو  که اسم خودش را مهندس پین گذاشته بود

 برج ساز شده بود و هر چی دروغ میگفت دماغش 

دراز نمی شد اما  برجهاش بلند تر می شدند  و غرورش 

بیشتر .

هیچ کدوم از مردم این سرزمین  از دروغ های

 عجیب و غریبی که  روزی هزار بارمی شنیدند

شاخ در نمی اوردند اما برای اینکه دیوونه نشوند

جوک می ساختند و مثل دیوونه ها می خندیدند .

فرشته مهربون با شیطون هم دست بود  و شده

بودن وزیرای دست راست و دست چپ پدر ژپتو .

روباه مکار خزانه دار کل سر زمین  بود  .

گربه نره  پلنگی  شده  بود خونریز که  وظیفه اش 

حفظ امنیت سر زمین بود .

 

بی همسفر

در تمام مدت مراسم ،تصویر رضا  از پیش

 چشمش نمی رفت و اطمینان داشت اگر

او الان اینجا بود از رقص و شادمانی  برای

عروسی دخترش چیزی  دریغ نمی کرد .

ولی افسوس که دو سال پیش در شبی

سیاه و حادثه ای تلخ ، او همسفری عزیز

و  سارا پدری مهربان را از دست دادند .

امشب از  رفتن سارا از آن خانه ای که در

این دو سال ماتمکده ای بیشتر  تبود  

خوشحال بود و با تمام وجود برایش

آرزوی یک زندگی جدید و پر از شادی

 و خوشبختی می کرد . هر چند هنوز

نمی دانست چگونه باید  تنهایی را دراین

 سنین میانسالی تا پایان  تاب بیاورد .

نزدیک سحر بود که  درِ خانه ، از ماشین

یکی از نزدیکان داماد پیاده  شد تا تن

خسته اش را به  یک رختخواب سرد و

 خالی تسلیم کند . بستری که بیست و

هشت سال پیش در آن خود را به مرد

آرزوها و رویاهایش تسلیم کرده بود .

در را که باز کرد رضا را دید که روبرویش

ایستاده و آغوشش را برایش باز کرده .

بی اختیار و با شادی باور نکردنی چند

قدمی به جلو دوید ولی ناگهان ایستاد

و به  توهم و خیال پردازی خود  باخنده ای

تلخ پاسخ داد. عکس بزرگ رضا بر روی

دیوار هنوز به او لبخند می زد .