خدا بیامرزه مادرمو ، خدا از سر تقصیراتش بگذره که با
تصمیمات غلط، سال های زیادی از این زندگی رو با
نکبت و فلاکت برایمن رقم زد .
دختر خوش بر و رویی بودم ، از 13، 14 سالگی پای
خواستگارا به خونۀ ما باز شد. اما نمی دونم مادرم چه
خیری از زندگی با اون مرد زورگو و خشن دیده بود که
می خواست همون الگو رو برای من هم پیاده کنه . برای
همین هم برای خواستگارا به قول امروزیا چند تا فیلتر
گذاشته بود. در همون مرحلۀ اول یعنی پشت تلفن و
حتی دم در خونه با یکی دوتا سؤال ،همۀ خواستگارای
درس خونده و با شخصیت و خلاصه درست و حسابی رو
رد می کرد . اما یک مشت بازاری و جاهل پولدار رو با روی
باز ،برای طی مراحل بعد دعوت می کرد. و چیزی که اصلا
به حساب نمی اومد نظر و عقیدۀ من بود. خلاصه من در
شانزده سالگی به خونۀ بخت رفتم و در حقیقت از چاله به
چاهی افتادم که مسلمان نشنود، کافر نبیند .اما زرنگی که
کردم این بود که نذاشتم بچه دار بشم و یه بدبخت دیگه
مثل خودم رو پس بندازم . تازه حاج آقا که خیلی دلش
بچه می خواست بعد از چند سال که از من نا امید شد،
رفت یه اکبیری رو گرفت و پنج شش تا آدم عقده ای و
سرخورده و روانی رو تحویل جامعه داد. و البته بیشتر
وقتا سرش به طرف دیگه گرم بود و کمتر به من فشار
می آورد. بعد از سکتۀ ناگهانی حاجی، من ظرف پنج
سال لیسانس گرفتم و آلان توی کلاس ، خدمت شما
دخترای عزیزم هستم. این داستان رو گفتم که به هیچوجه
زیر بار خواستگاری تحمیلی نرید ، حتی اگر تمام عمرتون
مجرد بمونید ، بمونید ولی آزادی خودتون رو حفظ کنید.
روی سخنم به خصوص با سمیه و سانازه که شنیدم فردا
براشون خواستگار میاد .