: این پیری کیه رو دوشِت سواره؟
: این دَوالپاست .
: من فکر میکردم دوالپا افسانه است.
: منم همین فکرو میکردم .
: حالا چه جوری شد گیرش افتادی ؟
:همین طوری که تو افسانه ها اومده
به شکل پیرمرد معلولی گوشه ای افتاده
بود و کمک میخواست برسونمش به خونه .
: خوب ؟
: هیچی ، سوار کولم کردم که برسونمش،
به مقصد که رسیدیم ، دیدم محکم چسبیده
و پایین نمیاد . حالا چهل ساله که جاخوش
کرده و منو عین بَرده این ور و اون ور می بره
و امر و نهی می کنه .
: حالا چاره چیه ؟
:باید چند نفر قلچماق، کمک کنند به زور
بیارنش پایین .
: دکترجان چند ساله دائما احساس می کنم
بختک سیاه و سنگینی توی خواب افتاده
روم و تاب و توانم را گرفته .
: چند سالته؟
: شصت سال
:چند وقته این حالت در تو بوجود اومد؟
: حدود چهل سال .
:عزیزم , این بختکی که تو می بینی واقعیه
و در خواب نیست !!!!
: باید چه کرد ؟
: بیا نزدیک در گوشِت بگم
قاضی : با استفاده از خیار غبن من این معامله
باطل اعلام می کنم . بروید همۀ شما آزادید.
جمعیت یکصدا : هورا، هورا ، هورا
یکی از آراد شدگان در گوش وکیل می گوید : چطور
قاضی را راضی کردید که این دفعه به نفع ما رای دهد؟
وکیل : همان نفری یک دلار که از شما گرفتم ، کار ساز
شد. دیگر نتوانست از خیر هشتاد ملیون دلار بگذرد .