تو قصه ها که خونده بودم یه عاشق
دیوانه به یک نظر دل و دین شو داده بود
به لیلی یا شیرین . به ریش هرچی مجنون
و فرهاد خندیده بودم که لابد از اول یه تخته
شون کم بوده. اینارو افسانه می دونستم و
مال عهد عتیق نه مال این دور و زمونه .
باور کردنی نبود و نیست که منم با این همه
ادعای اراده و عقل تو همچین تله ای افتاده
باشم . تو چی داشتی تو اون صورت معصوم
و تو اون چشمای گیرات ، نمیدونم هرچی بود
همون تصویرت که از راه دور به من می رسید
کار خودشو کرد. ریختم به هم، حسابی .
گفتم شاید یه حس زود گذر باشه ولی نبود
یه روز، دو روز ،یه هفته، یه ماه، یه سال ،
چن سال نخیر ول کن نبود. بله خانوم خانوما
خودتم نمی دونستی جطور مخ ما رو زدی .
اگه می دونسی اگه می دونسی .کاشکی
می دونسی تا شاید یه چاره ای برام می کردی
اخه بالاخره یه سر طناب تو دست تو بود و
یه سر دیگش به دور گردن من حلقه شده بود.
حالا برای این کاری که می خوام بکنم نمی خوام
بگم تو مقصری ، نه . اون کسی که حوا و
دختراشو آفرید یک شیطنتی کرد و یه چیزی تو
وجود اینا گذاشت که هر مرد قوی و مغروری
رو روزی در مقابل این موجودات ظریف به
زانو درآره . ولی خوب خدائیش این چن سال
دورۀ خیال پردازی ، یه جورایی لطف و لذت
خودشو داشت . ما که داریم میریم ولی دفعۀ
بعد مواظب جوونای معصوم مردم باش .
از یادداشت های یک پسر خل برای یک دختر زبل
نمی دونم چرا مادرم هوس کرده بود
چند روزی ازشهر خوش آب و هوای
خودمون بیرون بزنه و بیاد به این تهرون
تفتیده دیدن من . به هر حال خیلی
خوشحال شدم و فرصتی شد که شب
جمعه چند تا از فامیلای پایتخت نشین
رو برای شام دعوت کنم . در تدارک سور
و سات این مهمونی بودم که مادرم گفت:
فرشته ، از این عکس بهتر نداشتی از من
بذاری تو هال جلو چشم مردم . با تعجب
گفتم مامان این عکس رو ایام عید که
پیشتون بودم ازتون گرفتم و اتفاقا خیلی
قشنگه . مادر گفت یعنی من اینقدر پیر
و شکسته و زشت شدم . دو زاریم افتاد
ولی بروم نیاوردم و گفتم مامان اولا شما
که پیر نیستید ، ثانیا پیری که زشتی نیست.
تو عکس آدمای جا افتاده یه دنیا وقار و
تجربه موج می زنه که زیبایی خودش رو
داره. ولی انگار این بالا پایین کردن ها مادر
هوشیار منو قانع نکرد و گفت حالا از این جا
ورش دار وقتی مردم با به نوار سیاه روش
بیار بذار هرجا دوست داری . دو روز بعد
مادر برگشت ، ولی من را با یه ترس ناشناخته
از نگاه کردن توی آینه و عکس انداختن بدون
آرایش تنها گذاشت .
مهمونی کوچکی داده بودیم ولی وقتی
همه رفتن دیگه نای راه رفتن نداشتیم با این
وجود داشتیم ظرفا رو می شستیم
و خشک می کردیم که نسترن گفت میدونی
این مستاجر بالایی ما عروسی دخترش رو
تو برج العرب گرفته .گفتم همونا که پارسال
خونۀ دکتر رو اجاره کردن ؟ گفت آره اینا
مقیم امریکا هستن و سالی یکی دو ماه
میان ایران. دکتر هم که رفته دوسال بمونه
امریکا تا بتومه اقامتش رو بگیره .
گفتم زیاد تعجبی نداره ، بالاخره این چند صد
ملیارد دلاری که حیف و میل شده کم و زیاد
بین یه عدۀ خاصی تقسیم شده . هزینۀ عروسی
این جناب تو برج العرب که شاید درآمد یک
روزش هم نمی شه ، سهم چند هزار مردم محروم
ما از پول نفته که منتظرن امام زمان بیاد و از
حلقومشون بکشه بیرون . گفت خسته ای
چرت و پرت میگی ، برو بگیر بخواب که فردا
باید بری دنبال یه لقمه نون حلال سگ دو بزنی .
رویای نیمه شب
تصویر خویش را
از قابِ آبگینۀ فردا
دریغ کرد
مهتاب بود و ندانم
که از چه روی
خود را
ز خاطرات شب ما
دریغ کرد
لب وانکرد و رفت
افسوس ماند و
یک شب دیجور و
شام تار
یک قطره اشک
ریخت موقع رفتن
ولی چرا
خود را
ز یک زن تنها
دریغ کرد ؟
شعر از سپیده لواسانی
ایران خانم بی حال و نیمه بیهوش روی
یک تخت فکسنی قدیمی دراز کشیده بود
و دکتر بالای سرش مشغول معاینه بود.
تنها دخترش ایراندخت گوشۀ اطاق ایستاده
بود و بی صدا اشک می ریخت . پسرای
ایران بیرون اطاق خونسرد و بی خیال با
هم پچ پچ می کردند . شاید برای تعیین
تکلیف خونۀ ویرانۀ مادرشون با هم قرار
و مدار می گذاشتن. موقعیت این زمین
جون می داد برای یه برج ده بیست طبقه.
دکتر کارش رو تمام کرد و نسخه ای رو به
دست ایراندخت داد و گفت این دواها رو
بگیرید و بقیه اش با خداست . ایراندخت
پرسید امیدی هست . دکتر خیلی آهسته
گفت زنده میمونه، اگر برادرا بگذارن .