داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

یادداشت های یک پسر خل و چل

تو قصه ها که خونده بودم یه عاشق

دیوانه به یک نظر دل و دین شو داده بود

 به لیلی یا شیرین . به ریش هرچی مجنون

 و فرهاد خندیده بودم که لابد از اول یه تخته

شون کم بوده. اینارو افسانه می دونستم و

 مال عهد عتیق نه مال این دور و زمونه .

باور کردنی نبود و نیست که منم با این همه

ادعای اراده و عقل تو همچین تله ای افتاده

 باشم . تو چی داشتی تو اون صورت معصوم

و تو اون چشمای گیرات  ، نمیدونم هرچی بود

همون تصویرت که از راه دور به من می رسید

کار خودشو کرد. ریختم به هم، حسابی .

گفتم شاید یه حس زود گذر باشه ولی نبود

یه روز، دو روز ،یه هفته، یه ماه، یه سال ،

چن سال نخیر ول کن نبود. بله خانوم خانوما

 خودتم  نمی دونستی جطور مخ ما رو زدی .

اگه می دونسی اگه می دونسی .کاشکی

می دونسی تا شاید یه چاره ای برام می کردی

اخه بالاخره یه سر طناب تو دست تو بود و

یه سر دیگش به دور گردن من  حلقه شده بود.

حالا برای این کاری که می خوام بکنم نمی خوام

 بگم تو مقصری ، نه . اون کسی که حوا و

دختراشو آفرید یک شیطنتی کرد و یه چیزی  تو

وجود اینا گذاشت که هر مرد قوی و مغروری

رو  روزی در مقابل این موجودات ظریف به

زانو درآره . ولی خوب خدائیش این چن سال

دورۀ خیال پردازی ، یه جورایی لطف و لذت

خودشو داشت . ما که داریم میریم ولی دفعۀ

بعد مواظب جوونای معصوم مردم باش .


از یادداشت های یک پسر خل برای یک دختر زبل

 

ترس ناشناخته

نمی دونم چرا  مادرم هوس کرده بود

 چند روزی  ازشهر خوش آب و هوای

 خودمون بیرون بزنه و بیاد به این تهرون

 تفتیده  دیدن من .  به هر حال خیلی

خوشحال شدم و فرصتی شد که شب

جمعه چند تا از فامیلای پایتخت نشین

رو برای شام دعوت کنم . در تدارک سور

و سات این مهمونی بودم که مادرم گفت:

فرشته ، از این عکس بهتر نداشتی از من

بذاری تو هال جلو چشم مردم . با تعجب

گفتم مامان این عکس رو ایام عید که

پیشتون بودم ازتون گرفتم و اتفاقا خیلی

 قشنگه . مادر گفت یعنی من اینقدر پیر

و شکسته  و زشت شدم . دو زاریم افتاد

ولی بروم نیاوردم و گفتم مامان اولا شما

که پیر نیستید ، ثانیا پیری که زشتی نیست.

تو عکس آدمای جا افتاده یه دنیا وقار و

تجربه موج می زنه که زیبایی خودش رو

داره. ولی انگار این بالا پایین کردن ها مادر

هوشیار منو قانع نکرد و گفت حالا از این جا

ورش دار وقتی مردم با به نوار سیاه روش

بیار بذار هرجا دوست داری . دو روز بعد

مادر برگشت ، ولی من را با یه ترس ناشناخته

از نگاه کردن توی آینه و عکس انداختن  بدون

آرایش تنها گذاشت .

برج العرب

مهمونی کوچکی داده بودیم ولی  وقتی

همه رفتن دیگه نای راه رفتن نداشتیم با این

وجود  داشتیم ظرفا رو  می شستیم

و خشک می کردیم که  نسترن گفت میدونی

این مستاجر بالایی ما عروسی دخترش رو

تو برج العرب گرفته .گفتم همونا که پارسال

خونۀ دکتر رو اجاره کردن ؟ گفت آره اینا

مقیم امریکا هستن و سالی یکی دو ماه

میان ایران. دکتر هم که رفته دوسال بمونه

امریکا تا بتومه اقامتش رو بگیره .

گفتم زیاد تعجبی نداره ، بالاخره این چند صد

ملیارد دلاری که حیف و میل شده کم و زیاد

بین یه عدۀ خاصی تقسیم شده . هزینۀ عروسی

 این جناب تو برج العرب   که  شاید درآمد یک

 روزش هم نمی شه ، سهم چند هزار مردم محروم

ما از پول نفته که  منتظرن امام زمان بیاد و  از

حلقومشون بکشه بیرون . گفت خسته ای

چرت و پرت میگی ، برو بگیر بخواب که فردا

باید بری دنبال یه لقمه نون  حلال سگ دو بزنی .

رویای نیمه شب

رویای نیمه شب

تصویر خویش را

از قابِ آبگینۀ فردا

دریغ کرد

 

مهتاب بود و ندانم

که از چه روی

خود را

ز خاطرات شب ما

دریغ کرد

 

لب وانکرد و رفت

افسوس ماند و

 یک شب دیجور و

شام تار

 

یک قطره اشک

ریخت موقع رفتن

ولی چرا

خود را

 ز یک زن تنها

دریغ کرد ؟

 

شعر از سپیده لواسانی

 

پسران ایران خانم

ایران خانم بی حال و نیمه بیهوش روی

یک تخت فکسنی قدیمی دراز کشیده بود

و دکتر بالای سرش مشغول معاینه بود.

تنها دخترش ایراندخت گوشۀ اطاق ایستاده

بود و بی صدا اشک می ریخت . پسرای

ایران بیرون اطاق خونسرد و بی خیال با

هم پچ پچ می کردند . شاید برای تعیین

تکلیف خونۀ ویرانۀ مادرشون با هم قرار

و مدار می گذاشتن. موقعیت این زمین

جون می داد برای یه برج ده بیست طبقه.

دکتر کارش رو تمام کرد و نسخه ای رو به

دست ایراندخت  داد و  گفت این دواها رو

بگیرید و بقیه اش با خداست .  ایراندخت

پرسید امیدی هست .  دکتر خیلی آهسته

 گفت  زنده میمونه، اگر برادرا بگذارن .