داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

گل آفتابگردان و آفتاب

گل آفتابگردان: کجا بودی عزیز من

تمام شب چشم به راه سحر بودم،

دلم هزار جا رفت ،تا تو بیایی و یک بار

دیگر به من امید زندگی بدهی . بر من

بتابی و من تمام روز را با نگاه به چهره

زیبای تو سرمستانه سپری کنم .

آفتاب : گُلَکَم ، می دانی که در پشت

کوه هم گل های آفتابگردان بسیاری

در انتظار دیدن من خواب به چشمسان

نمی آید . آنها هم عاشق هستند و تشنه،

دیدار دوست .

گل آفتابگردان: افتاب من ، خوشا به

خالت که یک دنیا هواخواه و دلباخته و

 شیفته داری. ولی کاشکی تنها از آن من

 بودی و همیشه تنها بر من میتابیدی.

آفتاب: دیگر بنا نبود که حسادت کنی، عاشق

صادق که حسود نمی شه. و چند دقیقه ای

پشت یک تکه ابر بزرگ پنهان می شود .

گل آفتابگردان چند لحظه سرش را از شرم

به زیر می اندازد و زیر لب می گوید:شاید

منهم اگر این همه عاشق داشتم بیشتر از

این ها ناز می کردم . اما مگر من از تو چه

می خواهم جز نگاهی  از سر مهربانی و

خنده ای از روی  دلبری . آری من عاشق

به دنیا امده ام و باید درد عاشقی و کشیدن

ناز معشوق را در تمام این عمر کوتاهم

تاب بیاورم.

آفتاب : خوب، گل من ،غروب شده و من باید

بروم پشت کوه . تا بامداد فردا بدرود.

گل آفتابگردان: خدا نگهدار خورشید من ،

تمام زندگی من. اگر بدانی چقدر شاد شدم

که مرا " گل من" صدا کردی . برای همین

 تمام شب را  در رویای وصال تو سرخوش

خواهم بود .

 

حقیقت ناب

مرگ از زندگی پرسید :

چرا  در کام انسان ها

من تلخم و تو شیرین؟

زندگی پاسخ داد:

چون من آغشته به فریبم

و تو حقیقت نابی

انتخاب با خودته

مادر آخه چه کار کنم وقتی هیچ کاری جواب نمی ده.

نه سکوت نه فریاد ، نه بردباری نه بی صبری،

نه فرار نه قرار، نه کتک کاری نه کلک بازی،

خلاصه هیچ جور حریفش نمی شم .

یعنی چی دخترم؟ عکس العملش به این همه

رفتارهای متفاوت تو چیه؟

اون مثل یه حیوون زبون نفهم یا مثل یه روباته که

 فقط برای اجرای یه حرکت برنامه ریزی شده و در

هر شرایطی که باشه فقط یه کار می کنه : 

خشونت  و درندگی .

دخترم ، راه حل بعضی مشکلات فقط یه چیزه.

یه چیز که این جناب حیوان صفت رو تو صفحۀ

شطرنج زندگی آچمز و در واقع مات می کنه.

 اونم مرگه ،مرگ!!!! یعنی یا تو بمیری یا اون

 بمیره .

 انتخاب با خودته .

 

گذر عمر

 به توصیه و تجویز دکتر رفته بو د آزمایشگاه

آزمایش خون بدهد . صبح اول وقت بود وچند

نفر بیشتر در صف نمونه گیری نبودند و او

آخرین آنها . تو فکر بود که خانم جوانی  که

نمونه می گرفت صدا کرد : مادر بفرمایید تو .

به خودش آمد و دور و برش را نگاه کرد .فرد

دیگری درانتظار نبود. دوباره صدا بلند شد:

مادر بیا تو با شما هستم .چیزی در درونش

فرو ریخت : مادر ...مادر ... چه زود گذشت و

انتظار مادر شدن و مادر بودن برآورذه نشد.

ولی سن و سال و چهرۀ مادرانه را روزگار

به او تحمیل کرده بود. وقتی به خانه بر

می گشت پاهایش را کمی روی زمین می

کشید و نا خودآگاه کمی خمیده راه می رفت .

برق عشق یا هوس

شب بسیار خوبی را گذرونده بودن . شام عالی در محیطی

با صفا همراه با برخورد بسیار صمیمانه و شاد و شاید

بتوان گفت عاشقانۀ نادر با شهرزاد. وقتی در مقابل در

ویلایشان از ماشین نادر پیاده شدن ، شهرزاد طاقت نیاورد

و گفت : شهربانو چطور بود؟ برق عشق رو تو چشمای

نادر دیدی؟ شهر بانو گفت بذار بریم تو سر فرصت بحث

کنیم .  شهرزاد: یعنی هنوز باورت نشده که اون مرد

رویاهای منه .شهربانو : نه عزیزم اون چیزی که

من توی چشمای نادر دیدم برق هوس و طمع بود نه

عشق و صداقت . اون شب این دو تا خواهر تا پاسی

از شب با هم یک و بدو می کردن . ولی بی نتیجه بود،

شهرزاد تصمیمش رو گرفته بود.مثل همیشه یک دنده و

لجباز. سه سال بعد تلفن آپارتمان شهربانو در لندن به صدا

در اومد. شهرزاد با صدای بغض آلود از خواهر بزرگترش

می خواست که اون رو از شر نادر خلاص کنه.شهربانو

سعی کرد آرومش کنه : من تهران  یه وکیل آشنا دارم میگم

کمکت کنه . حالا که نادر دار و ندارت رو بالا کشیده ،فکر

نمی کنم با طلاق گرفتن تو مشکلی داشته باشه . کارت که

با اون تموم شد پاشو بیا اینجا یه تیکه خوب برات سراغ

دارم ، اگر این دفعه حرف منو گوش کنی .