اون سال بهار آغاز بسیار سردی داشت ،
تو گویی نا خودآگاه ، سرمای وحشتناکی
در عمق وجودم نفوذ کرده بود .
مدت کوتاهی بعد ، آنچه از آن می ترسیدم
روی داد و "او" رو برای همیشه از دست دادم.
بی مقدمه و کاملا ناگهانی و بی خبر مرا رها کرد
و رفت که رفت به جایی که هرگز ندونستم کجاست .
تلخ ترین بهاری که می شد تصور کرد .بهاری که
یکسره به وحشتناک ترین زمستون ها پیوند خورد .
همون موقع بود که تمام گل های باغچۀ امیدم خشک
شدند و چیزی برای نگاه کردن از پنجرۀ زندگی برام
باقی نموند . پس پنجره های رو به حیاط رو برای
همیشه بستم ، پرده ها رو کشیدم و آینه ها رو شکستم .
اومدن بهار رو با طپش بیشتر قلبم حس می کنم و گذر
عمر رو با خسته تر شدن روز بروز صِدام و کندتر شدن
لحظه به لحظه تپش های قلبم می سنجم .
سلام
از داستانهای زیباتون بهره مند شدم و لذت بردم .
بی نهایت ممنونم .
سلامت و پیروز باشید.