داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

آخرین بهار

اون سال بهار آغاز بسیار سردی داشت ،

 

تو گویی نا خودآگاه ، سرمای وحشتناکی

 

در عمق وجودم نفوذ کرده بود .

 

مدت کوتاهی بعد ، آنچه از آن می  ترسیدم

 

روی داد و "او" رو برای همیشه از دست دادم.

 

بی مقدمه و کاملا ناگهانی و بی خبر مرا رها کرد

 

و رفت که رفت به جایی که هرگز ندونستم کجاست .

 

تلخ ترین بهاری که می شد تصور کرد .بهاری که


یکسره به وحشتناک ترین زمستون ها پیوند خورد .

 

همون موقع بود که تمام گل های باغچۀ امیدم خشک

 

شدند و چیزی برای نگاه کردن  از پنجرۀ زندگی برام

 

باقی نموند . پس پنجره های رو به حیاط رو برای

 

همیشه بستم ، پرده ها رو کشیدم و آینه ها رو شکستم .

 

اومدن بهار رو با طپش بیشتر قلبم حس می کنم و گذر

 

عمر رو با خسته تر شدن روز بروز صِدام و کندتر شدن


لحظه به لحظه تپش های قلبم می سنجم .

 

 
نظرات 1 + ارسال نظر
سیتاک چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 ب.ظ http://sitaak.blogsky.com

سلام
از داستانهای زیباتون بهره مند شدم و لذت بردم .
بی نهایت ممنونم .

سلامت و پیروز باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد