داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بودن یا شدن

 

 

اون روز با این که شنبه بود و اول هفته،  اصلا سر حال نبود .

دلشوره داشت و انگار غمی ته دلش رو چنگ می زد.

تو سازمان ، مثل همیشه با همکاراش خوش و بش نمی  کرد

موقع اجرا هم یکی دو بار نزدیک بود بد جوری تپق بزنه که به

خیر گذشت .

 

صبح موقعی که داشت جلو آینه دستی به سر و روش

 می کشید چشمش به سفیدی ته موهای رنگ شده اش افتاد .

یک لحظه انگار جلوی چشمش سفید سقید شد .

یادش اومد که دو سه هفته ای می شد که موهاش رو رنگ

 نکرده بود.به خودش گفت لعنت به این رنگ ، لعنت به آرایشگری

 که بهش نگفته بود موهاش داره سفید می شه .

بعد زیر لب گفت زود نیست ؟ تازه چهل سالو رد کردم . ارثی

 هم که نیست، مادر خدا بیامرزم تا قبل از تصادف و فوت پدرم

موهاش  چندان  سفید نشده بود.

 

بعد از ظهر از همون سازمان تلفن زد به آرایشگاه و برای اول

غروب وقت گرفت که بره موهاشو رنگ کنه و ........

 

از آرایشگاه که برگشت خونه ، باز رفت جلو آینه و  با رضایت لبخندی

 زد . آرایش تازه خیلی بهش می اومد و خوشگلتر از همیشه شده بود .

توی مهمونی که همون شب خونۀ یکی از فامیلا براه بود، شده بود

 گل سر سبد جمع .

آخر شب که به خونه برگشت ، سکوت و آرامش اونجا براش خیلی

دلچسب بود .ولی تنهایی ، تنهایی و تکرار که ترجیع بند شعر شبانۀ

 زندگیش شده بود خواب رو از چشماش می گرفت . رفت ازتو قفسۀ

 کتابا یه کتاب کوچکی رو که تازه خریده بود برداشت و تو رختخواب دراز

 کشید . اسم کتاب بود "بودن یا شدن مسئله اینست" .

رسیده بود به اینجا که " زندگی متعالی در شدن و صیرورت است چون

کل هستی در حرکت و جریان مستمر می باشد ، ولی ، بودن ، یعنی

 دنبال کردن اهداف معینی مثل به دست آوردن شغل و درآمد و خانواده

 و ....و بعد کند شدن حرکت و ایستادن و در جا زدن" ، خوابش گرفت .

داشت فکر می کرد چرا باید از این بودن خودش راضی نباشه و دنبال

 این فلسفه بافی ها باشه ؟ راستی ، این تکرار های تنهایی شبانه از

 بودن نیست ؟ کتاب رو بست و چشم هاشو رو هم گذاشت و به

خودش گفت بقیه فردا شب . شاید قانع شدم که دنبال شدن برم

 اگر کشش اون رو داشته باشم .

 

 

نور امید

باور نمی کردم سحر تاریک باشد

راه عبور نور هم باریک باشد

می خواستم خورشید من بالا بیاید

پرواز کبک و چلچله نزدیک باشد

 

شب را به امید سحر بیدار کردم

آواز خواندم،شعر گفتم،کارکردم  

هرچند  ، ساعت لنگ لنگان پیش می رفت

من دل تپیدن های خود بسیار کردم

 

ساعت نشان میداد باید روز باشد

پایان این تاریکی جانسوز باشد

اما نمی تابید خورشید امیدی

این روزها خورشید هم مرموز باشد

 

رفتم پی خورشید  ، دیدم خواب مانده

صدها چو من پشت درش بی تاب مانده

بر بستری نرم و خنک از ابرها ، مست

افتاده و در حسرت مهتاب مانده

 

یک قطرۀ باران به روی او چکاندم

از اشک  عشق خویش هم بر او فشاندم

برخیز ای زیبا کنون وقت طلوع است

این گفتم و یک بوسه بر رویش نشاندم

 

چشمان خود را باز کرد و خنده سر کرد

وز عشق بازی های خود در شب خبر کرد

از حسن  روی ماه و پروین شمه ای گفت

آنگاه بر چشم انتظارانش نظر کرد

 

برخواست از شاباش آن شب سکه ها ریخت

از آسمان بر عاشقان خود طلا ریخت

عالم ز نور عشق و مهرش  روشنی یافت

نور امیدی در دل ما و شما ریخت