داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

خدا حافظ کویر

خدا حافظ کویر

 

اون روز برای  اولین بار طی سال های متمادی

صبح خیلی زود از خواب پرید . نسیم خنکی از لای

پنجرۀ نیمه باز به درون می آمد و صورت او را نوازش

می داد . ملافه را از رویش کنار زد و آمد جلوی پنجره .

کوهستان پر برف و جنگل زیبای دامنه ، چشم او را

 نوازش می داد . آنچه این منظره را برای او بسیار

دل انگیز تر  می کرد نم نم باران لطیفی بود که بعد از

سالیان دراز تحمل خشکسالی برایش حکم تحقق رویایی

بسیار زیبا و دلچسب ولی دست نیافتنی را داشت .

هنوز آنچه را می دید باور نمی کرد برای همین چشمانش

را چند بار با انگشتانش مالید و باز و بسته کرد تا مطمئن

شود زندگی کابوس وار او در کویر تفته و خشک و مرده

با طوفان های کور کنندۀ شن ، شب های بس ناجوانمردانه

 سرد و روزهای داغ که گوئی آتش از آسمان می بارید ،

 و همزیستی اجباری با مارها و عقرب ها و مارمولک های

 نفرت انگیز بالاخره پایان یافته است .

از خودش پرسید اگر  او و دوستانش تصمیم نگرفته بودند

به هر قیمتی اون جهنم را ترک بگویند آیا چنین معجزه ای

 اتفاق می افتاد .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد