داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

چشم آبی

آن شب  بعد از سال ها مادرم را دیدم . درخواب .

 گفت می خواهم بیایم پیشت .

با تعجب پرسیدم چطور ؟ از اون دنیا ؟

عکسی را که در دستش بود نشانم داد و چند بار

به علامت تاکید با انگشت به روی آن زد.

عکس جواد بود .

جواد هفتۀ پیش آمده بود خواستگاری ،

و من می خواستم پاسخ منفی بدهم .

یک سال بعد ، دختر من و جواد به دنیا آمد .

با شباهتی عجیب به مادر مرحومم.

به ویژه چشمان آبی و درشتش .

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
عباس پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ق.ظ http://abas.blogsky.com

سلام واقعا عالی مینویسید به وبلاگ منم سر بزنید. یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد