درتشنگی کویر
رویاهای سراب گونه را رها کن
چشم به آسمان بدوز
با ابر های سیاه دوست شو
و با پاهای تاول زده
به دنبال باد حرکت کن
باران را خواهی یافت
و برکه را
و این حقیقت را
که آن کویر
کوچک تر از حیاط خانۀ توست
وسعت کویر و عمق تشنگی
در هراس رویا گونۀ تو نهفته است
وقتی گفتی می آیی
قاب بزرگ و کهنۀ تنهائیم را
از روی دیوار خاکستری اطاقم
برداشتم ، آن را شکستم
و در باغچۀ کوچک آیندۀ خود
در انتظار گل های سرخ امید
به خاک سپردم
هرگز نیامدی و اکنون
تمام باغچه را گل یاس پوشانده است
در تاریکی در تراس ایستاده بود ، به صدای مبهم و ممتد بارش باران و برخورد
قطرات آب به سبزه ها و گل های کف حیاط گوش می کرد اما چشمانش
به چراغ های دور و نزدیک شهر خیره بود و از خودش می پرسید آیا پشت
چند تا از این چراغ های روشن ، آدم ها احساس شادی و خوشبختی
می کنند؟ چند نفر از زندگی خود راضیند و چند نفر فقط وضع موجود را
تحمل می نمایند تا گشایشی فراهم شود ؟
دستی به موهای بلند و صورت سردش که کمی خیس شده بود کشید
و با آهی بلند یاد ده سال پیش افتاد که این آپارتمان را با هزار امید و آرزو
خریده بود تا آشیانۀ خوشبختیش را در آن بنا کند . نابیناشدن نامزدش
در اثر انفجار آزمایشگاه محل کارش ، فوت مادرش و جای زخم عمیق
ناشی از تصادف بر روی صورت جذابش ، همه و همه ، کاخ خیالی
خوشبختی را روی سرش آوار کرد .خودش هم نمی دانست برای چه
و با چه امیدی این همه سال های تلخ و تکراری را تحمل کرده است.
هرچه بود اینجا خط پایان بود .
چند لحظه بعد صدای بم برخورد جسم سنگینی بر کف حیاط شنیده شد
و همزمان آسمان برقی زد و بارش باران چنان شدت گرفت که رگه های
خون را از کف حیاط می شست و به پای بوته های گل نسترن می برد .