دیگه از دستش ذلٌه شده بودم اون روز
چند بار زنگ زده بود و می خواست
که من برگردم سر خونه زندگیم
من هم محکم ایستاده بودم که دیگه
پیشش بر نمی گردم .
اخرین حرفی که توی تلفن به من
گفت این بود که : پشیمون می شی،
وحالا نمی دونم چرا اون موقع شب
دوباره داشت زنگ می زد .
نمی خواستم جواب بدم ولی نمی دونم
چرا وسوسه شدم . برداشتم و
فریاد زدم چیه دیگه چیکار داری؟
ولی از صدای غریبه ای جا خوردم و قبل از
اینکه حرف دیگری بزنم ، طرف پرسید
خانم .....؟ شما آقای ..... را می شناسید؟
ناخودآگاه گفتم بله من همسرشون هستم
: اگر امکان داره تشریف بیاورید بیمارستان ...
برای ایشون سانحه ای اتفاق افتاده
پرسیدم : چی شده ؟
: متاسفم ، تسلیت عرض می کنم .!!!!