داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

سبزه ای بر گوری

 

آخرین باری که سبزه گره زده بودم  بیست سال پیش بود .

یک روز سیزده بود که با فک و فامیل از شهر کوچکمان

بیرون زده و کنار قطور چای ( رودخانه قطور) در باغ با صفایی

دور هم نشسته و مشغول بگو و بخند بودیم .

بعد از ناهار بود که مادرم منو به گوشه ای کشید و

با نگاهی ملتمسانه و پر از عشق مادرانه ازم خواست

که اون سال هم یه بار دیگه سبزه گره بزنم .

سبزه رو با کمی  ناز و دلخوری ظاهری گره زدم ،

هر چند در دلم بدم نمی آمد که اون سال گره بختم

 باز و آرزوی مادرم هم برای نوه دار شدن از دختر زیباش

 برآورده بشه .

ولی نه اونسال ونه سال های بعد هیچ اتفاقی نیافتاد

دوازده سال بعد که پدر و مادرم به طور ناگهانی و به فاصلۀ

کمی از هم فوت کردند کنار گور آنها برای خودم هم قبری خریدم .

امسال که در تعطیلات فرصتی شد سری به شهرمون و مزار

آنها بزنم دیدم روی تکه زمین کوچکی که بناست جایگاه ابدی

من باشه چند تا علف سبز شده  . نمیدونم چرا به سرم زد که

 اون ها را بهم گره بزنم . بعد رو به مادرم کردم وبا بغض گفتم

 بیا مادر یک بار دیگرهم به خاطر تو ، هر چند دیگه خیلی خیلی

 دیر شده .

وقتی می خواستم برگردم  از کاری که کرده بودم لجم گرفت

خواستم سبزه ها رو زیر پا له کنم  یا اونا رو از زمین در بیارم و

بندازم دور که دیدم انگار مادرم با اون چشمای آبی و قشنگش

با یه دنیا آرزو داره به من نگاه می کنه . روم نشد .بوسه ای

بر خاکش زدم و دور شدم .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:34 ب.ظ http://yadegareman.ir

سلام داستان زیبایی بود احساس دلتنگی دارم ممنون از مطلب زیبات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد