آخرین باری که سبزه گره زده بودم بیست سال پیش بود .
یک روز سیزده بود که با فک و فامیل از شهر کوچکمان
بیرون زده و کنار قطور چای ( رودخانه قطور) در باغ با صفایی
دور هم نشسته و مشغول بگو و بخند بودیم .
بعد از ناهار بود که مادرم منو به گوشه ای کشید و
با نگاهی ملتمسانه و پر از عشق مادرانه ازم خواست
که اون سال هم یه بار دیگه سبزه گره بزنم .
سبزه رو با کمی ناز و دلخوری ظاهری گره زدم ،
هر چند در دلم بدم نمی آمد که اون سال گره بختم
باز و آرزوی مادرم هم برای نوه دار شدن از دختر زیباش
برآورده بشه .
ولی نه اونسال ونه سال های بعد هیچ اتفاقی نیافتاد
دوازده سال بعد که پدر و مادرم به طور ناگهانی و به فاصلۀ
کمی از هم فوت کردند کنار گور آنها برای خودم هم قبری خریدم .
امسال که در تعطیلات فرصتی شد سری به شهرمون و مزار
آنها بزنم دیدم روی تکه زمین کوچکی که بناست جایگاه ابدی
من باشه چند تا علف سبز شده . نمیدونم چرا به سرم زد که
اون ها را بهم گره بزنم . بعد رو به مادرم کردم وبا بغض گفتم
بیا مادر یک بار دیگرهم به خاطر تو ، هر چند دیگه خیلی خیلی
دیر شده .
وقتی می خواستم برگردم از کاری که کرده بودم لجم گرفت
خواستم سبزه ها رو زیر پا له کنم یا اونا رو از زمین در بیارم و
بندازم دور که دیدم انگار مادرم با اون چشمای آبی و قشنگش
با یه دنیا آرزو داره به من نگاه می کنه . روم نشد .بوسه ای
بر خاکش زدم و دور شدم .
سلام داستان زیبایی بود احساس دلتنگی دارم ممنون از مطلب زیبات