وقتی سوار بر زورق بی وفایی و هجران در افق سپید دریا دور می شدی من تمام
آرزوهایم رابیرون کلبۀ ساحلی ، در چاله ای به
اندازه یک دل پژمرده به خاک سپردم ،و کنار آن نهال کوچکی از امید کاشتم که آن روز و هر روز
آن را با اشک چشم و خون دیده
آبیاری کرده ام . اکنون همه روزه از بام تا شام در زیر درخت سایه گستری که عطر گل
های سرخ و سپید آن در
تمام کرانه دریا پیچیده است و سوار بر امواج، پیام آرزومندی
مرا تا دل اقیانوس می برد ،می نشینم ، چشم هایم را می
بندم و تو را که دیگر موهایت سپید گشته ولی چهره ات با
شیارهای پیری زیباتر شده است در آغوش می گیرم و می بویم ،
بویی ازعطر عاشقی که برایم پیشکش آورده ای .