داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

مینا ، بابا و مامان

مینا وقتی با پدر و مادرش از شهرستان اومد تهران یک سالش نشده بود

بنابراین از حال و هوای شهر زادگاهش چیزی به یاد نمی آورد . اما حالا که

 می خواست بره مدرسه به همه چیز این شهر بزرگ عادت کرده بود و

اونو دوست داشت .دو سه سال بعد یواش یواش برداشتای گنگ و

ناخوشایندی از بگو مگوها  و داد و فریادای مامان و بابا میکرد . انگار

زندگی اینجا اونطوری هم که فکر میکرد  راحت نبود .

چند ماه بعد از این که سر و صداهای توی خونه کم شده  خیلی خوشحال

 بود .

یه روز که دید مامانش داره لباسای اونو توی چمدون میذاره پرسید : مامان

جایی میریم ؟ مامانش گفت آره عزیزم چند روزی میریم مسافرت و گردش.

پرسید پس بابا  ؟ مامانش جواب داد میدونی که اون رفته ماموریت کاری

تا وقتی برگرده ما هم برگشتیم .

خیلی خوشحال بود که برای اولین بار سوار هواپیما می شه. سفر خیلی

خسته کننده و طولانی بود و مینا مرتب بهانه می گرفت که کی می رسیم

وقتی پیاده شدن ، از همون توی فرودگاه از دیدن ادم های خیلی غریبه که

 با زبان خارجی صحبت می کردن ، با نگرانی، تلخی غربت و تنهایی رو حس

کرد.

چند ماه بعد کاملا فهمیده بود که دیگه هرگز تهران و بابا و دوستا و همکلاسی

 هاشو نمی بینه .سال بعد هم به خونه یه آقایی رفتن که مامانش می گفت

 دایی ته ، دایی که هرگز  اون ندیده بود و ازش چیزی نشنیده بود . .............

 

 

این داستان را با توضیحات زیر هم می توانید بخوانید :

مینا :  نماد هر کدام از ما

شهرستان : ناکجا آبادی که از اونجا اومده ایم

تهران :  نماد این دنیا

مامان :  نماد تقدیر

بابا  و دوستا: نماد  دلبستگی های این دنیا

مسافرت:  نماد مرگ

مقصد سفر : اون دنیا

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد