بنابراین از حال و هوای شهر زادگاهش چیزی به یاد نمی آورد . اما حالا که
می خواست بره مدرسه به همه چیز این شهر بزرگ عادت کرده بود و
اونو دوست داشت .دو سه سال بعد یواش یواش برداشتای گنگ و
ناخوشایندی از بگو مگوها و داد و فریادای مامان و بابا میکرد . انگار
زندگی اینجا اونطوری هم که فکر میکرد راحت نبود .
چند ماه بعد از این که سر و صداهای توی خونه کم شده خیلی خوشحال
بود .
یه روز که دید مامانش داره لباسای اونو توی چمدون میذاره پرسید : مامان
جایی میریم ؟ مامانش گفت آره عزیزم چند روزی میریم مسافرت و گردش.
پرسید پس بابا ؟ مامانش جواب داد میدونی که اون رفته ماموریت کاری
تا وقتی برگرده ما هم برگشتیم .
خیلی خوشحال بود که برای اولین بار سوار هواپیما می شه. سفر خیلی
خسته کننده و طولانی بود و مینا مرتب بهانه می گرفت که کی می رسیم
وقتی پیاده شدن ، از همون توی فرودگاه از دیدن ادم های خیلی غریبه که
با زبان خارجی صحبت می کردن ، با نگرانی، تلخی غربت و تنهایی رو حس
کرد.
چند ماه بعد کاملا فهمیده بود که دیگه هرگز تهران و بابا و دوستا و همکلاسی
هاشو نمی بینه .سال بعد هم به خونه یه آقایی رفتن که مامانش می گفت
دایی ته ، دایی که هرگز اون ندیده بود و ازش چیزی نشنیده بود . .............
این داستان را با توضیحات زیر هم می توانید بخوانید :
مینا : نماد هر کدام از ما
شهرستان : ناکجا آبادی که از اونجا اومده ایم
تهران : نماد این دنیا
مامان : نماد تقدیر
بابا و دوستا: نماد دلبستگی های این دنیا
مسافرت: نماد مرگ
مقصد سفر : اون دنیا