دیده
ام سرخ و سرم منگ و دلم بارانی است گوشه
ای تنگ که احساس در آن زندانی است چشم ِ گریان ، دل ِ خون ،ناله ز تنهائی خویش برق
امید اگر می جهد آنهم آنیست در ِ بی قفل وکلیدی که چنان دیوار است چار
دیوار که نا خواسته و پنهانی است روزن
کوچک و یک رشتۀ باریک ز نور رشتۀ
وصل تو با خاطره ای انسانی است ای
بسوزد پدر عشق که محکومم کرد حکم
من حبس ابد در قفس ظلمانی است هیچ
کس در پی عاشق کش غدّار نرفت زن
دلباخته در بند ، مگر او جانی است