داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

کمی بیش از یک داستانک

طبق معمول همیشه، شب به نیمه نزدیک می شد و من با وجود خستگی

خوابم نمی برد و احساس آزار دهندۀ تنهایی و ترس از آینده راحتم نمی

گذاشت .ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند .خواهرم بود از کانادا .

حال و احوال همیشگی و یک خبر خوب داشت که نوه دار شده و آتوسا

دخترش یه پسر کاکل زری دنیا آورده . خیلی خوشحال شدم و تبریک و

قرارشد عکس کوچولو رو هرچه زودتر برام ایمیل کنه .گوشی رو که

گذاشتم . اون درد بزرگ ومزمن دوباره هرٌی ریخت تو دلم .خواهرم

فقط هفت سال از من بزگتر بود و الان نوه دار شده بود . و من هنوز

در میان سالی باید هر شب سر به بالین تنهایی بگذارم . مجبور شدم

باز یه قرص خواب بخورم و برم زیر پتو تا چشم به روی روز تکراری

دیگری باز کنم . ولی این بار قبل از خواب رفتم جلوی آیینه میز توالت

 وبا دقت سعی کردم پیری را روی صورتم رد یابی کنم .بدون این ماسکی

که ما زن ها هرروز به نام آرایش روی صورتمون نصب میکنیم وبیش

از اینکه دیگران رو با اون فریب بدهیم خودمون رو گول می زنیم .

وضع هنوز بحرانی نبود ولی کم و بیش هشداردهنده به نظر می آمد .

به هر حال چراغ رو خاموش کردم و در کنار نور ملایم چراغ خواب

به خواب رفتم .

 

روی تپۀ کوچکی نشسته بودم و زیر پایم تا چشم کار می کرد سرخ

بود . دشتی فراخ پر از گل های سرخ که عطر خوش آن ها در فضا

پیچیده بود . نسیم خوشی می وزید  و من سر مست از این همه

زیبایی انگار در حال خواب و بیداری بودم که ناگهان حس کردم

هوا گرم شد و بعد بسیار گرم در حدی که تحمل اون برام بسیار

سخت بود . داغی هوا گویا سبب شده بود که گل های سرخ همه

آتش بگیرند و مانند مشعلهای فروزان به نظر بیایند. خوشبختانه

این شرایط  سخت زیاد نپایید وآسمان ابری شد و بعد، از آسمان

تیره و تار ، باران شدیدی باریدن گرفت . این باربه اندازه ای

تند بود که در عرض چند دقیقه تمام آن دشت  به شکل دریاچه ای در آمد

صحنه پایانی از این شگفتی ها ، سرمای سختی بود که همه جا را

پر کرد . تمام گل های دشت سیاه شدند و بوی کریهی از  آنها

در همه جا پیچید آن سرمای وحشتناک و آن بوی بدی که داشت

حالم را بهم میزد سبب شد  برخیزم و به سمت کلبه ام که در پشت

تپه قرار داشت فرار کنم ولی ناگهان پایم لیز خورد و به پایین تپه

و به میان آبهای سرد و کنار بوته های گل های سیاه غلتیدم .

از وحشت سقوط  و سرمای شدید و  بوی شدید تعفنی که از گلها بر می

خواست  فریادی زدم و از خواب پریدم. پتو از رویم کنار رفته بود .

اطاق تاریک و سرد بود .چراغ خواب کوچک کنار رختخوابم هم خاموش

بود . معلوم بود که خیلی وقت است که برق رفته .نگاهی به پنجره انداختم

هوا هنوز تاریک بود . پتو را دور خودم پیچیدم و سعی کردم دوباره

بخوابم .

فردا ساعت حدود ده صبح بود که جلال به محل کارم زنگ زد . می خواست

چند دقیقه ای با من صحبت کند . قرار گذاشتیم ظهر همدیگر را در رستوران

 کوچک نزدیک اداره ببینیم .

جلال همکار  من در محل سابق کارم بود .هشت سال قبل که به اتفاق

مادرش به خواستگاری من امد .  مادرش با من و مادرم طوری  از بالا و با

تفرعن برخورد کرد ، که علیرغم تمایل قلبیم به جلال ،پاسخ منفی دادم

بعد هم که به فاصلۀ اندکی مادرم فوت کرد . و دیگر جواب هیچ خواستگاری

 را ندادم . همانطور که درخواست های گاه و بیگاه جلال را هم رد می کردم.

این گذشت تا چند ماه پیش که شنیدم مادر جلال هم فوت کرده است .

سر ناهار جلال یک بار دیگر و خیلی جدی درخواست ازدواج با من را

مطرح کرد، و مخصوصا طوری به فوت مادرش اشاره کرد . که اگر اون

مانع پاسخ مثبت من بوده ، حالا دیگر این مانع در میان نیست .منهم

برای اولین بار جواب منفی ندادم و پاسخ را موکول به فرصتی کوتاه

کردم .

اتفاقات دیشب و اون خواب عجیب و غریب باعث شد که بخواهم  به

 روند تنهائیم پایان بدهم ، برای همین هم سه روز بعد  به جلال

زنگ زدم  و..........

 

نظرات 2 + ارسال نظر
Mehran دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ب.ظ http://www.mashinsavar.ir


موفق باشی مادر !

بانوی ماه دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ب.ظ http://mid-day-moon.blogsky.com

اینایی که شما نوشتید داستانه؟
من فکر کردم وبلاگ شما مثل خیلی از وبلاگ های دیگه نوشته های روزانه هست.
اولی رو خوندم کامنت گذاشتم
دومی این بود و اخری هادی
اول گیج شدم بعد دیدم نوشتید داستان نویسی
واقعا قلم زیبایی دارید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد