شب جمعه بود و من باز هم بیهوده منتظر تلفن پرویز
از کانادا بودم .نزدیک دو ماه از آخرین تلفن پسرم
به مادر تنها و امیدوارش قطع شده بود و هیچ خبری
ازش نبود . اخرین تماسش از ترکیه بود که خبر داد
داره می ره کانادا و بزودی از اونجا تلفن می زنه .
دیر وقت بود و باز صدای گوشخراش اهنگ های
تند وتیز مستاجر طبقۀ بالا آزارم می داد وبیش از پیش
اعصابم رو بهم می ریخت . گرچه خود منهم تو این
ساختمان مستاجر بودم. سه ماهی می شد بعد از فروش
خونه برای تامین خرج تحصیل پرویز، به این جا اسباب
کشی کرده بودم . در عرض یک دو هفته ای که
که آقای رسایی خونه اش رو به یک زوج جوان اجاره
داده بود این سومین بار بود که خونه رو رو سرشون
گذاشته بودن . قبلا به سرایدار گفته بودم بهشون تذکر
بده ولی انگار بی فایده بود. هرچی تلفن زدم برنداشتند
لابد نمی شنیدند . پاشدم و رفتم بالا کلی زنگ زدم تا یه
خانم جوان سانتی مانتال در رو باز کرد .صدای آشنایی
از پشت سرش اومد که : شهره، کیه این وقت شب ؟
و چند لحظه بعد هر دو نفر ما زل زده بودیم تو چشم هم .
لازم نبود حرفی بزنیم . پرویز پشت سر اون خانم ، مات و
مبهوت به من نگاه می کرد .