خسته و دلزده به خانه آمده ام، خانه ای که امشب ،تنهایی
خود را در آن، بیش از هر وقت دیگری احساس می کنم .
امروز مجبور شدم با بیست سال سابقه در خواست
بازنشستگی کنم ، چون مرا به عمد و تدریجا طوری به
حاشیه رانده بودند که دیگر تحمل این تحقیر برایم غیر
ممکن شده بود . شغلی که برای من هم عشق بود ،
هم شوق و هم امید به آینده . حالا در میانه زندگی گویی
کسی ناگهان زیر پایم را خالی کرده است و آواری از
غربت برسرم فرو ریخته است .
من الان در اوج کارائی و تجربه و مهارت هستم ، هیچ
ضعف و سستی هم در کارم بروز نکرده که بهانه ای
برای کنار گذاشتنم باشه .جای کسی رو هم تنگ
نکرده ام. پس چرا ؟
کاش منهم زد و بندهای اداری پشت پرده را بلد بودم .
کاش منهم کمی به بالا دستی ها روی خوش نشان
می دادم .کاش وقتی آقای مدیر کل از من خواستگاری
کرد ، جواب رد نمی دادم وفکر اینجاش رو می کردم .
کاش حواسم به اون همکار لکٌاته ام بود ، که با سوابق
پرستاری اومد تو این بخش فنی و بعد از پنج سال جای
من رو گرفته .
کاش....
کاش....
کاش....