داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

بسیار دیر، ولی ...


اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض راه

گلوم رو بسته بود .حتما منتظر بود که جواب

 مثبت بدم .لابد فکر میکرد که اون اشک شوقه

و سکوتم از سر خجالت و نازه .فنجون چایی رو

برداشتم و  تا ته سر کشیدم . در همون حال که

 تلخی و سوزندگی چای داغ رو تو دهانم حس

 میکردم، به جای اینکه اونو مثل همیشه صادق

 خطاب کنم گفتم آقای جمالی فکر نمی کنید

این درخواست رو  بیست سال دیر مطرح می کنید .

دیگر نه من آن رویای جوانم که هزار آرزو برای آینده

و خوشبختی خودم داشتم و نه شما آن شاهزاده ای

هستید که سال ها منتظر بودم با اسب سفیدش

به سراغ من بیاید .

پاسخ من باندازه کافی گویا و کوبنده بود که او را

وادار به سکوت کنه . بلند شدم و در حالی که

چند قدم از او دور شده بودم برگشتم و گفتم

ولی ....

ولی به عنوان یک دوست و مصاحب سال های

تنهایی که در پیش دارم  و داری . بدون آن عشق -

 -های رومانتیک و بدون آرزوهای دست نیافتنی

پاسخ من ....

سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد ،از جاش

بلندشد ،به من نزدیک شد دستام رو  دستای مردونه

خودش گرفت  و گفت پاسخ تو ......

لبخندی زدم و .....

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد