گفت رویا جان دعام کن ، می خواستم بزنم زیر گریه، خودم رو کنترل کردم .
پیشونیش رو بوسیدم و از اطاق اومدم بیرون . دم در موقع خداخافظی ،
وقتی شوهر فریده گفت دکترا گفتن کاری از دست ما برنمیاد ، بغضم ترکید .
همین دو ماه پیش بود که چهلمین سال ازدواجشون رو جشن گرفته بودن.
چهل سال زندگی عاشقانه برای این دوتا که با شور و امید منتظر بزرگ شدن
نوه هاشون بودن واقعا کم بود . این غده لعنتی کجا بود که یه دفه تو سر
دوست عزیزم پیدا شد . شب جمعه سر نمازحسابی دعاش کردم و برای
سلامتیش دست به دامن حضرت زهرا شدم . بناس تو این دو سه روزه
دخترای فریده از خارج بیان . خدا کنه آخرین دیدارشون با مادرشون نباشه .
نمی دونم تو این دوره زمونه بازم میشه منتظر معجزه بود یا نه ؟؟؟!!!!!!!!
این وبلاگ همون داستانکهای چوبییه؟!
واقعا داستانکهای جالب و شنیدنی هستند...
در اکثر اونها حس تعلیق را بالا بردید
خیلی خوب بودند ....خانم حسینی ، ادامه بدید.