روز پایانی سال بود که مادر را در بهشت زهرا بدرقه می کردند .همین دیروز بود
که شاد و سلامت و با شوق و ذوق رفته بود فرودگاه به استقبال پسرش پرویز
که بعد از پانزده سال قراربود به همراه همسرش به ایران بیاید و تعطیلات نوروز
را با او بگذراند . در فرودگاه دل تو دل مامان و خواهرا نبود . چند تا از فامیل های
دور و نزدیک هم اومده بودند که ای کاش نمی اومدند !!!! . پرویز را تا وقتی به در
خروجی کاملا نزدیک شد کسی نشناخت .شاید مادر منتظر دیدن اون پسر قلمی
و قد بلند با سر وصورت و لباس مرتب بود که تربیت کرده بود ، نه یک لندهور
پشمالوی شلخته و از همه بدتر اینکه از اون عروس فرنگی که منتظرش بود خبری
نبود بلکه یک آقا پسر نسبتا جوان پرویز رو همراهی می کرد که بعد از سلام و
روبوسی معرفیش کرد که این پارتنر منه. مادر که هاج و واج مونده بود چیزی نفهمید
ولی یکی از دخترا که بو برده بود در گوش خواهرش یه چیزی رو پچ پچ کرد که طرف
رنگ به رنگ شد . خواهر بزرگ پرویز که می خواست اونشب قضیه رو یه جوری جمع
کنه به حضار گفت که اون آقا شریک تجاری برادرشه و خانمش هم به علت کسالت
نتونسته بیاد . اون شب آقای پارتنر رو علیرغم خواست آقا پرویز هر جوری بود راهی
هتل کردن . ولی توی خونه غوغایی بر پا بود و مادر چند بار حالش بهم خورد تا آخر
شب که با کمک قرص خواب و آرام بخش خوابش کردن . اما بحث خواهرا با پرویز
بی نتیجه بود و طرفین حرف هم دیگه رو نمی فهمیدن یا بهتر بگم پرویز حرف اونا رو
نمی فهمید . اما فردا ساعت ده صبح جنازه مامان رو که سکته کرده بود از بیمارستان
به بهشت زهرا مشایعت کردن . پرویز هم از بهشت زهرا یه راست رفت هتل .
سلام
اگر این داستان ما به ازای واقعی داشته باشه باید بگم فاجعه است اونم تو این مملکت!