داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

پارتنر

روز پایانی سال بود که مادر را در بهشت زهرا بدرقه می کردند  .همین دیروز بود

که شاد و سلامت و با شوق و ذوق رفته بود فرودگاه به استقبال پسرش پرویز

که بعد از پانزده سال قراربود به همراه همسرش  به ایران بیاید و تعطیلات نوروز

 را با او بگذراند . در فرودگاه دل تو دل مامان و خواهرا نبود . چند تا از فامیل های

 دور و نزدیک هم اومده بودند که ای کاش نمی اومدند !!!! . پرویز را تا وقتی به در

 خروجی کاملا نزدیک شد کسی نشناخت .شاید مادر منتظر دیدن اون پسر قلمی

و  قد بلند با سر وصورت و لباس مرتب بود که تربیت کرده بود ، نه یک لندهور

 پشمالوی شلخته و از همه بدتر اینکه از اون عروس فرنگی که منتظرش بود خبری

 نبود بلکه یک آقا پسر نسبتا جوان پرویز رو همراهی می کرد که بعد از سلام و

روبوسی معرفیش کرد که این پارتنر منه. مادر که هاج و واج مونده  بود چیزی نفهمید

 ولی یکی از دخترا که بو برده بود در گوش خواهرش یه چیزی رو پچ پچ کرد که طرف

رنگ به رنگ شد .  خواهر بزرگ پرویز که می خواست اونشب قضیه رو یه جوری جمع

 کنه به حضار  گفت که اون آقا شریک تجاری برادرشه و خانمش هم  به علت کسالت

 نتونسته بیاد . اون شب آقای پارتنر رو علیرغم خواست آقا پرویز هر جوری بود راهی

هتل کردن . ولی توی خونه غوغایی بر پا بود و مادر چند بار حالش بهم خورد تا آخر

شب که با کمک قرص خواب و آرام بخش خوابش کردن . اما بحث خواهرا با پرویز

 بی نتیجه بود و طرفین حرف هم دیگه رو نمی فهمیدن یا بهتر بگم پرویز حرف اونا رو

 نمی فهمید .  اما فردا ساعت ده صبح جنازه مامان رو که سکته کرده بود از بیمارستان

 به بهشت زهرا مشایعت کردن . پرویز هم از بهشت زهرا یه راست رفت هتل .

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
وصال سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام
اگر این داستان ما به ازای واقعی داشته باشه باید بگم فاجعه است اونم تو این مملکت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد