داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

گذر عمر

 به توصیه و تجویز دکتر رفته بو د آزمایشگاه

آزمایش خون بدهد . صبح اول وقت بود وچند

نفر بیشتر در صف نمونه گیری نبودند و او

آخرین آنها . تو فکر بود که خانم جوانی  که

نمونه می گرفت صدا کرد : مادر بفرمایید تو .

به خودش آمد و دور و برش را نگاه کرد .فرد

دیگری درانتظار نبود. دوباره صدا بلند شد:

مادر بیا تو با شما هستم .چیزی در درونش

فرو ریخت : مادر ...مادر ... چه زود گذشت و

انتظار مادر شدن و مادر بودن برآورذه نشد.

ولی سن و سال و چهرۀ مادرانه را روزگار

به او تحمیل کرده بود. وقتی به خانه بر

می گشت پاهایش را کمی روی زمین می

کشید و نا خودآگاه کمی خمیده راه می رفت .

برق عشق یا هوس

شب بسیار خوبی را گذرونده بودن . شام عالی در محیطی

با صفا همراه با برخورد بسیار صمیمانه و شاد و شاید

بتوان گفت عاشقانۀ نادر با شهرزاد. وقتی در مقابل در

ویلایشان از ماشین نادر پیاده شدن ، شهرزاد طاقت نیاورد

و گفت : شهربانو چطور بود؟ برق عشق رو تو چشمای

نادر دیدی؟ شهر بانو گفت بذار بریم تو سر فرصت بحث

کنیم .  شهرزاد: یعنی هنوز باورت نشده که اون مرد

رویاهای منه .شهربانو : نه عزیزم اون چیزی که

من توی چشمای نادر دیدم برق هوس و طمع بود نه

عشق و صداقت . اون شب این دو تا خواهر تا پاسی

از شب با هم یک و بدو می کردن . ولی بی نتیجه بود،

شهرزاد تصمیمش رو گرفته بود.مثل همیشه یک دنده و

لجباز. سه سال بعد تلفن آپارتمان شهربانو در لندن به صدا

در اومد. شهرزاد با صدای بغض آلود از خواهر بزرگترش

می خواست که اون رو از شر نادر خلاص کنه.شهربانو

سعی کرد آرومش کنه : من تهران  یه وکیل آشنا دارم میگم

کمکت کنه . حالا که نادر دار و ندارت رو بالا کشیده ،فکر

نمی کنم با طلاق گرفتن تو مشکلی داشته باشه . کارت که

با اون تموم شد پاشو بیا اینجا یه تیکه خوب برات سراغ

دارم ، اگر این دفعه حرف منو گوش کنی .