داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

سقوط

نمیدونم چرا زندگی من سراسر با سقوط گره

خورده .شش هفت سالم بود که دهانۀ چاه

 آشپزخونۀ خونۀ قدیمی ما فرو ریخت و

مادرم تو دل تاریکی بلعیده شد .

حدود ده سال بعد برادرم که توی پشت بوم

 داشت آنتن تلویزیون رو تنظیم می کرد از

اون بالا سقوط کرد توی حیاط و منو با یک

بابای بیچاره و دلمرده و عصبی تنها گذاشت .

حدود یکسال از عروسیم می گذشت که

پدرم از بالای داربست سقوط کرد و از اون

همه درد و رنج زندگی خلاص شد.

 بعد از دخترم وقتی پسرم هم دنیا اومد و

 خرجمون زیاد شد شوهرم که برای کار به

 جنوب میرفت هواپیماش سقوط کرد و دو

تا طفل معصوم یتیم  روی دست من موند.

این همه مصیبت به اضافۀ مشقتِ بزرگ کردن 

و به ثمر رسوندن بچه ها کار رو به اینجا

رسونده که  الآن منهم در میان سالی سقوط

کنم تو دامن سرطانی پیشرفته . البته زیاد هم

 ناراحت نیستم .چون دلم واقعا برای مامان

و داداش و بابام تنگ شده .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد