با فریادی که همۀ اهل محل بشنوند:
"نامرد ، کارت به جایی رسیده که منو ،
ناموست ، رو هم داری معامله می کنی .
کم نبود،دار و ندارم رو به حراج گذاشتی
تا حمایت غریبه ها رو برای کثافت کاریات
داشته باشی . حالا نوبت من شده.
تو با این کارات روی ابلیس رو هم
سفید کردی .
برای بچه هات که پدری نکردی و همه
رو به کشتن دادی، برای من هم که
اصلا شوهر نبودی و بدتر از کنیز باهام
رفتار کردی. نمی دونم چی بگم . خدارو
هم رو که قبول نداری که نفرینت کنم
حالا اگر به فامیلام خبر دادم که بیان
و دودمانت رو به باد بِدن گله ای نباشه ."
و زیر لب می گوید : "خبر نداری چه آشی
واست پختم که همشون دارن میان ."