داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

حدیث نفس

روزی بود، روزگاری بود

پدری به تیر غیب گرفتار شد

مادری  ازغصه دق کرد

و دختری  تنها ماند .

شاهزاده ای  سوار بر اسب سپید نیامد

 آرزوها  بر باد رفت

پاییز عمرخیلی زود فرارسید .

حالا چه تلخ است پشت پنجره نومیدی نشسته باشی

و صدای گام های سنگین زمستان

 هماهنگ با تیک تاک ساعت عتیقۀ دیواری

زخم ها و حسرت های زندگیت را یادآور شود

و تو پیش از آمدن بهار

درکهنه لباس عروسِ ناکام

زیر بارش آخرین برف زندگانیت

خود را به درختی بیاویزی

 که پدرت به یمن تولدت کاشته بود

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد