روزی بود، روزگاری بود
پدری به تیر غیب گرفتار شد
مادری ازغصه دق کرد
و دختری تنها ماند .
شاهزاده ای سوار بر اسب سپید نیامد
آرزوها بر باد رفت
پاییز عمرخیلی زود فرارسید .
حالا چه تلخ است پشت پنجره نومیدی نشسته باشی
و صدای گام های سنگین زمستان
هماهنگ با تیک تاک ساعت عتیقۀ دیواری
زخم ها و حسرت های زندگیت را یادآور شود
و تو پیش از آمدن بهار
درکهنه لباس عروسِ ناکام
زیر بارش آخرین برف زندگانیت
خود را به درختی بیاویزی
که پدرت به یمن تولدت کاشته بود