دم دمای صبح بود که داشتم زیر ماسک اکسیژن نفسای
آخرو می کشیدم .
گفتم بذار برای آخرین بار یه سری به خونه بزنم .
دختر کوچولوی گلم بی خبر از فاجعه ای که برای فرداش
رقم خورده بود در خواب ناز بود ،
بی اختیار از تنهایی ویتیمی پریوش که یک عمر
در انتظارش بود اشکم سرازیر شد،
بوسه ای بر گونه اش زدم واز اطاق بیرون آمدم .
خواهر جوانم از خستگی روی کاناپه سالن خوابش برده بود .
وقتی به بیمارستان برگشتم پرستار بخش داشت ماسک رو
از روی صورت سردم برمیداشت و دیگری با چهره ای
خونسرد و بی تفاوت ملافۀ سفید رو رویم کشید و رفت
تا ترتیب انتقال جنازه رو به سردخونه بده .