داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

کابوس

دم دمای صبح بود که داشتم زیر ماسک اکسیژن نفسای

 آخرو می کشیدم .

گفتم بذار برای آخرین بار یه سری به خونه بزنم .

دختر کوچولوی گلم بی خبر از فاجعه ای که برای فرداش

 رقم خورده بود در خواب ناز بود ،

بی اختیار از تنهایی  ویتیمی پریوش که یک عمر

 در انتظارش بود اشکم سرازیر شد،

بوسه ای بر گونه اش زدم واز اطاق بیرون آمدم .

 خواهر جوانم از خستگی روی کاناپه سالن خوابش برده بود .

وقتی به بیمارستان برگشتم پرستار بخش داشت ماسک رو

 از روی صورت سردم برمیداشت و دیگری با چهره ای

خونسرد و بی تفاوت ملافۀ سفید رو  رویم کشید و رفت

تا ترتیب انتقال جنازه رو به سردخونه بده . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد