داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

چشمک بزن ستاره

به آسمان تاریک نگاه کردم

و فریاد زدم

چشمک بزن ستاره

دلم گرفته

از زیر چشم بندش

قطره اشکی بر گونه اش چکید

و ناله کرد :

نمی توانم می بینی که

من سحرگاه تیر باران خواهم شد

سلامم را به مامان خورشید برسان

بریس

صدای جیغ خواننده  پاپ از قسمت مردونه شنیده می شد

طبق معمول قسمت زنونه ، نمایشگاه مد و زیبایی بود

این مراسم عروسی هم تا اینجا تفاوتی با بقیه نداشت تا

وقتی عروس و داماد وارد شدند . عروس زیبا و خوش قد و

بالائی  و دامادی خوش تیپ که....

که  ... اندکی می لنگید  و به سختی پا به پای عروس  راه

می رفت . بله با کمی دقت معلوم بود که بریس پوشیده

 از همان هائی که امثال ما تمام عمر باید اسیرش باشیم .

تا پایان مراسم اطلاعات خود را تکمیل کردم . عروس تحصیل

کرده  از خانواده ای متمول و داماد ، دیپلم ،کاسب جزء ولی

 خیلی با هوش از خانواده ای متوسط اما بسیار خوش نام

 و شریف و مؤمن . آخر شب ، از در که بیرون می رفتم

از ته قلب خانوادۀ عروس و خود او را به خاطر این روشن بینی

 کمیاب تحسین می کردم و آرزو می کردم از این وصلت

 خانوادۀ خوشبختی تشکیل بشود .

تازگی ها شنیده ام که دختر زیبا و باهوشی در این خانواده به

دنیا آمده . امیدوارم آن پیوند مبارک ، روز به روز مستحگم تر

شود و خوشبختی این خانواده هر دم فزون تر .

 

 

 

 

پیام مادر

آن شب که از پیش شما رفتم

با واژه های بی صدا رفتم

از خاکدان تیره دل کندم

تا آسمان پیش خدا رفتم

هر چند دلتنگ شما بودم

اما نمیدانم چرا رفتم

فرصت نشد یک بوسۀ گرمی

بستانم از روی شما رفتم

آن خانه را و خاطراتش را

آخر چرا کردم رها ، رفتم ؟

اینجا اگر چه باغ و بستان است

آن خانه بهتر بود تا رفتم

ابنجا بسی دلگیرم از وقتی

از پیشتان ای بچه ها رفتم

تقدیر اما حکم دیگر داشت

دیگر مپرس از من کجا رفتم

 

 

 

آدمک های چوبی


 


 

صبح وقتی از در بیرون می رفت دید ماموران

اورژانس  از درِ آپارتمان روبرو "دکتر" را روی

برانکارد به بیمارستان  می برند .

همسایۀ سالخورده اش از سه سال پیش

پس از فوت همسرش تنها زندگی می کرد .

پسرانش هم از سال ها پیش یکی در اروپا

و دیگری در امریکا زندگی می کردند .

حال دکتر از یک هفته پیش پس از زمین

خوردن با وجود مراقبت همسایگان ، مرتب

رو به وخامت می رفت تا آن روز صبح .

بعد از ساعت اداری سری به بیمارستان زد

و از دکتر عیادت کرد و درحالی که از بی تفاوتی

 پزشکان و پرستاران نسبت به حال او شگفت

 زده بود به خانه برگشت .

شب تلفنی با پرویز و سهراب پسران دکتر صحبت

کرد و آنها را در جریان حال نامناسب پدرشان

قرار داد . هر دو نفر به بهانه گرفتاری و بیماری

همسرانشان ، برگشت فوری به ایران را به تعویق

انداختند.

دو روز بعد شنید که دکتر را از بیمارستان به خانه

سالمندان برده اند و پوشک و عفونت و .....

دو هفته بعد پرویز خان دو روز آخر هفته را برای

دیدن پدرش به ایران آمد و بعد از ظهر یکشنبه

به سویس برگشت . سهراب هم یکماه بعد به

ایران آمد و با وجود این که می دانست پدر روزهای

آخر زندگی را می گذراند با سفارش فروش اثاث

منزل پدر  به دوستانش به امریکا مراجعت کرد .

چند روز بعد وقتی دکتر در بهشت سکینه کرج دفن

می شد  جز چند نفر از همکاران قدیم و یک نفر از

همسایگانش کسی حضور نداشت .

 

 

کجایند داستانک های چوبی ؟

 

وقتی کوتوله هائی که دستشان هرگز به آسمان نمی رسد

تیر و کمان برمی دارند و چشم ستاره ها را نشانه می گیرند

فرشته های رویائی چراغ های آسمان را خاموش می کنند

تا عاشقان روشنائی تکلیف خود را با کوتوله ها روشن کنند