داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

آش نا پز

 

اون سال وقتی اهالی محل با خوشحالی و امید تو

صحن مسجد آش نذری بار می گذاشتن اگر می دونستن

 این آش شله قلمکار چه سرنوشت عجیب و شومی پیدا

 می کنه حتما یه تصمیم دیگه ای می گرفتن.

بله.. اون زمان بیشتر اهل محل از پیر و جوون و زن و مرد

 اومدن و با سلام و صلوات آش رو به هم زدن .

ولی مشکلی  که همون اوائل پیش اومد این بود که آش

 پس از ساعت ها که روی آتش بود نمی پخت و جا نمی

اوفتاد . هر چی هم آتش زیرش رو زیاد کردن افاقه نکرد

 بعد از یه روز عده ای پیدا شدن و گفتن آش حاضره

و مردم بیان بگیرن . چند نفر که قر زدن و گفتن ما چشیدیم

 والا بالله  نپخته اونا رو با اردنگی از مسجد انداختن بیرون.

چند نفر هم اومدن از این آش گرفتن و بردن بلافاصله همه

 جا پیچید که نه تنها آشه نپخته بلکه طعم بد و نامطبوعی

 می ده .  از اون موقع بود که مخالفای آش یکی یکی

سر به نیست شدن یا از اون محل فرار کردن .

بعد از سال ها یه عده هنوز دارن آش رو هم می زنند و

از برکت این آش ناپز شدن کدخدای محل .


خیابان یکطرفه

 

 

 


هنوز خرده شیشه های دلم

در حیاط خلوت خاطراتم پراکنده است

 آیا مستی جوانی از سرت پریده است

که اینک نشان مرا می جوئی ؟

من خدا نیستم که درهای آسمان را

همیشه به روی پشیمان ها باز بگذارم

من یک  زنم ، که طعم تلخ  خیانت  

در دهانم همیشه می ماند

خانه ام در خیابانی است یکطرفه

قلبم حافظۀ نیرومندی دارد

چشمانم حتی به گاه خواب باز است

و درب کلبه ام دو بار باز نمی شود

مادرم حوا هم بیش از یک بار

 فریب شیطان را نخورد ، ای آدم

 

جهت استحضار

چرا ozzal  ؟


 

عُزٌال نام یکی از گوشه های دستگاه


 همایون در موسیقی اصیل ایرانی است .


 

علاقه و آشنایی جدی من با موسیقی اصیل ایرانی از زمانی


آغاز شد که در سال های دور در رادیو مجری برنامه ترنٌم بودم .

 

این قلمزن و آرزوهای بی مرز

 

 

شاید اگر جایی کتاب آرزوهای ما بسته شود ،

 دیگر دلیلی برای زنده ماندن نماند...
بگمانم با هر آرزوییی که خلق می کنیم

در واقع رشد می کنیم و قد می کشیم،
هر اندازه که ‏بتوانیم باید بروییم و ببالیم ...

حدی و مرزی برای آن نیست.
وقتی راه رفتن را یاد گرفتیم ، دویدن را آغاز

می کنیم و دویدن که آموختیم ، پرواز را و....
راه رفتن را یاد می گیریم ، و راه هایی که

 می رویم همه آن ها جزیی از ما می شوند

 و سرزمین هایی که می پیماییم بر مساحت

 روحمان می افزاید .... شاید برای همین است

 برخی که به سقف آرزوهایشان رسیده اند و دیگر

 عطشی برای رفتن و پرواز ندارند ، با دست خود

 نقطه پایان بر دفتر عمرشان می گذارند.

 

اما من در 11 ماهگی به فلج اطفال مبتلا شدم

که اثر اون روی پای راستم باقی مونده و با نوعی

 کفش طبی بلند ( بریس ) راه می رم . من با این

 مسئله کنار اومدم .البته بعد از ورود به دانشگاه

 که ناچار بودم دور از خانواده زندگی کنم و صد

 البته با حمایت فکری و اعتماد به نفسی که

 والدین مرحومم در ان سالها به من دادند و تا

 لحظه ای که زنده بودند هم باور داشتند که من

 می تونم بدون کمک کسی غیر از خدا مسیر

 زندگی رو طی کنم . گرچه نمی تونم بعضی از

 فعالیتها رو مثل کوهنوردی به تنهایی انجام

 بدم ولی بطور کلی مستقل و به راحتی زندگی

 می کنم . فکر می کنم همه ادمها در این دنیا

 با مشکل مواجه هستند مشکلات درونی و بیرونی

 جسمی و یا روحی و یا مشکلاتی مربوط به

 کمبودهای زندگی یا عزیزانشون و....
در هر حال انسان با رنج کشیدن، فولاد ابدیده می شه

 و به کمال می رسه تا به دنیای برتری وارد بشه .

بقول شاعر :

از رنج کشیدن ادمی حر گردد

قطره چو کشد حبس صدف در گردد.

معتقدم که ما باید همیشه به داشته هامون

فکر کنیم و روی نداشته های طبیعی و یا چیزهایی

 که در زندگی از دست می دهیم تمرکز نکنیم .

 نیروهای موجود در وجود انسان انقدر وسیع و

زیاده که با تمرکز روی اونها می شه به بهترین

 جایگاه در زندگی رسید