داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

آخرین شعر ایران خانم

 

بالاتر از سیاهی رنگی هست

وقتی با تباهی و توطئه درآمیزد

و با روغن فریب درخشان جلوه کند

و با بی شرمی به خیابان های اِشغالی بیاید

تا صنف جاهلان  مزدور

 و احمق های جن زده

دلگرم شوند

که این دیگر

 برای رنگ های روشن

 توانفرسا و جانکاه است

و اگر از این درد بمیرند رواست


هفت اردیبهشت چهار صد و سه

ایرانِ  مامِ میهن

تفسیر روز از ایران خانم

یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ (سورۀ بقره آیۀ 275)

هم مخبط دینشان و حکم شان ( مولوی - حکایت : پادشاه جهود که نصرانیان را می کشت از بهر تعصب)

 

من مانده بودم اعمال یکسره سفیهانه و دیوانه وار شما را چگونه توجیه کنم

خوشبختانه قرآن مجید پاسخ خوبی به این سوال من داده که اینان  بر اثر تماس با

شیطان دیوانه شده و تعادل خود را از دست می دهند. و چه شیطانی شرور تر از

و فریبکارتر ازهمسایۀ بالایی ما و شیطان نفس که با وسوسۀ مال و قدرتِ خداگونه

شما را به دیوانه هایی بی مهار تبدیل کرده است.

 مولوی هم به کمک من آمده  و رفتار های شما را در یک عبارت کوتاه بخوبی

 نشان می دهد.

 

ایرانِ مام ِمیهن

 31 فروردین 403

تحلیل اوضاع روز توسط ایران خانم

گفته بودم که روی اسب بازنده شرط بسته اید

اما هنوز هم نمی خواهید باور کنید

می بینید که کمیت لنگتان در دور آخر از نفس افتاده است

اما  در این میان، هست و نیست ما را در این قمار از بین بردید.

شما گوسفندانی هستید مزدور، که پوست گرگ پوشیده اید

با دندان هایی که با غارت و  دزدی دار و ندار ما تیز شده است

با این دندان ها  سال هاست که پیدا و پنهان گوسفندان

ناراضی و  معترض را پاره کرده اید و  می کنید.

 خوشبختانه دیگر پرده ها برافتاده و  مجبورید رو بازی کنید.

راستی باور کرده اید یا می خواهید به اندک یاران ساده دلتان

  بقبولانید  که گرگ هستید؟

 در عجب تله ای افتاده اید،  حالا که باید با گرگ های واقعی

سرشاخ شوید!!!

جام زهر را بنوشید و ادا در نیاورید به خودتان رحم نمی کنید

 به ما رحم کنید که در این غائله زیر دست و پا نفله نشویم.

اللهم اشغل الظالمین بالظالمین

 

ایران ِ مامِ میهن

این یک حکایت تکراریست

 

این یک حکایت تکراریست

چراغ های  خانۀ تن

یک به یک

 کم سو می شوند

گوش ها

چشم ها

زانوان

حافظه

و سرانجام

قلب

خاموش می شود

 

از تکرار آفتاب و ستاره خسته

دیگر به تاریکی دل سپرده

اجباری در کار نیست

سفر انسان را پخته می کند

در این  سفر پایانی

 اما خواهیم سوخت

 

 

آخیش آخیش

 

رفته بودم احوالپرسی ایران خانم ، دیدم

برخلاف دیدار پیش کمی خوشحال به نظر

میاد و آخیش آخیش می کنه. گفتم ایران

جان چیه انگار از ذوقته که داری آخیش

 آخیش می گی. گفت: ننه برا اینه که انگار

مش قدرت داره نفسای آخرو می کشه

و برو بچه های ما نفسشون بالا میاد و

 راحت می شن.

گفتم : مادرجان فکر نمی کردم اینقد ساده

 باشی که ندونی برا ی ملک واملاکش

وصیت کرده .ایران خانم : این که خوشبختانه

پسر نداره. گفتم : پس خبر نداری یه حروم

زاده ای داره که خارج زندگی می کنه.

 . ایران خانم جواب داد: اونو اتفاقا خبر دارم.

تو چقد ساده ای بچه، که نمی دونی چه آشی

برا  اون توله ش پختم.گفتم: یعنی میخوای

چی کار کنی؟ ایران گفت: نشد دیگه. بهت

بگم که مثل اون دفه بری یه راست بزاری

 کف دستشون؟

منو بگی مثل ماست وارفتم و با خجالت پا

شدم برم گزارش مأموریت ناموفقم رو به

بالادستیا بدم که ایران خانم گفت :

نمی زارم اون پاش به اینجا برسه، همین.

حالا برو گزارش بده ، خائن.