داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

داستانک های شیشه ای

داستان کوتاه و شعر و ....و مهربانان ،نقد و نظر فراموش نشود

رویا

از بند عقل خویش وا گشتم

در باغ رویاها رها گشتم

در جستجوی بهترین فردا

از حال امروزم جدا گشتم

دنبال مرد آرزوهایم

از ابتدا تا انتها گشتم

با این خیالاتی که من دارم

در نیستان و نا کجا گشتم

پیدا نکردم هیچکس را من

اصلا پشیمانم چرا گشتم

برگشتم و در شهر تاریکی

دنبال مردی بی عصا گشتم

در جستجوی عشق معمولی

یک مرد خوب و بی ریا گشتم

افسوس این هم نا میسر بود

در راه این رویا فنا گشتم

 

حسرت ناگزیر


 


 

وارد که شد گفت خانم محسنی که آقای هرمزی از آژانس ....

معرفی کرده بود  بیاد خونه رو ببینه ، چون با من که همون جا

 کار می کنم آشنا بود گفت اول من بیام بازدید کنم اگر

پسندیدم  خبرش کنم ، شما هم لطفاُ به آقای هرمزی نگید

 من اومدم. بعد حین بازدید از ملک ، نمیدونم چی تو قیافۀ

 من دید که گفت خانم شما رو به خدا به خودتون و همسرتون

 فشار نیارید و قدر سلامتی خودتون رو بدونید . گفتم چطور

 مگه ؟ با حسرت  گفت" من تا سه سال پیش زندگی و

خانوادۀ خوشبختی داشتم . شوهری خوش تیپ و مهربون

و سالم و ورزشکار که صاحب جند تا ملک و فروشگاه توی

این شهر بود . اما در یک شب ،  بله در یک شب  ، همه چیز از

 دستم رفت . اون شبی که معلوم شد همسرم ورشکست شده

و تمام ثروتش رو از دست داده  ، من  احمق به جای دلداری به

مرد بیچاره ، شروع کردم به آخ و واخ و سرکوفت زدن بهش

بیچاره رفت توی اطاق و گوشه ای چمباتمه زد . موقع شام

هر چی صداش کردم نیومد سر میز . رفتم سراغش

دیدم ولو شده رو زمین . بله اون بلائی که فکرش رو نمی کردم

به سرم اومده و  ستون اون خانوادۀ خوشبخت فرو ریخته بود ."

 

فردای اون روز بعد از معرفی و بازدید  دو سه تا مشتری

تلفن زد  و قیمتی داد که بلافاصله رد کردم . یکدستی زد که

 بیشتر از این نمی خرند . گفتم باشه چوب حراج که نزدیم

 به ملکمون . گفت می دونید که رقابت یه خانم با همکاران

 مردش تو آژانس چقدر سخته پس اگر خواستید با قیمت

پیشنهادی من معامله کنید ، خودتون میدونید  که بالاخره

 من یه زنم و با اون شرایطی که براتون گفتم .

بهش قول دادم که درشرایط مساوی حتما اولویت با

 مشتری های اون باشه .

داستان عشق

 

 

 

 

رفته بودم گل بچینم خار در دستم خلید

خار را یک بوسه دادم خون ز لبهایم چکید

خاک بر خون خنده زد وز آن گلی روئید سرخ

مهربان دستی بیامد و آن گل زیبا بچید

با صدایی گرم و گیرا گفت ای زیبا صنم

من ترا این گل کنم تقدیم با شوق و امید

 من میان درد و شادی یک نظر کردم به او

 خنده  کرد و خنده کردم رنگ عشق آمد پدید

رنگ سرخ عشق بر گلهای آن گلزار ریخت

خارها بشکست و عالم صد گل بی خار دید

خارها آری ،  ز مهر و  بوسۀ ما بشکند

عشق چون آمد جهان دیگری گویی رسید

بودن یا شدن

 

 

اون روز با این که شنبه بود و اول هفته،  اصلا سر حال نبود .

دلشوره داشت و انگار غمی ته دلش رو چنگ می زد.

تو سازمان ، مثل همیشه با همکاراش خوش و بش نمی  کرد

موقع اجرا هم یکی دو بار نزدیک بود بد جوری تپق بزنه که به

خیر گذشت .

 

صبح موقعی که داشت جلو آینه دستی به سر و روش

 می کشید چشمش به سفیدی ته موهای رنگ شده اش افتاد .

یک لحظه انگار جلوی چشمش سفید سقید شد .

یادش اومد که دو سه هفته ای می شد که موهاش رو رنگ

 نکرده بود.به خودش گفت لعنت به این رنگ ، لعنت به آرایشگری

 که بهش نگفته بود موهاش داره سفید می شه .

بعد زیر لب گفت زود نیست ؟ تازه چهل سالو رد کردم . ارثی

 هم که نیست، مادر خدا بیامرزم تا قبل از تصادف و فوت پدرم

موهاش  چندان  سفید نشده بود.

 

بعد از ظهر از همون سازمان تلفن زد به آرایشگاه و برای اول

غروب وقت گرفت که بره موهاشو رنگ کنه و ........

 

از آرایشگاه که برگشت خونه ، باز رفت جلو آینه و  با رضایت لبخندی

 زد . آرایش تازه خیلی بهش می اومد و خوشگلتر از همیشه شده بود .

توی مهمونی که همون شب خونۀ یکی از فامیلا براه بود، شده بود

 گل سر سبد جمع .

آخر شب که به خونه برگشت ، سکوت و آرامش اونجا براش خیلی

دلچسب بود .ولی تنهایی ، تنهایی و تکرار که ترجیع بند شعر شبانۀ

 زندگیش شده بود خواب رو از چشماش می گرفت . رفت ازتو قفسۀ

 کتابا یه کتاب کوچکی رو که تازه خریده بود برداشت و تو رختخواب دراز

 کشید . اسم کتاب بود "بودن یا شدن مسئله اینست" .

رسیده بود به اینجا که " زندگی متعالی در شدن و صیرورت است چون

کل هستی در حرکت و جریان مستمر می باشد ، ولی ، بودن ، یعنی

 دنبال کردن اهداف معینی مثل به دست آوردن شغل و درآمد و خانواده

 و ....و بعد کند شدن حرکت و ایستادن و در جا زدن" ، خوابش گرفت .

داشت فکر می کرد چرا باید از این بودن خودش راضی نباشه و دنبال

 این فلسفه بافی ها باشه ؟ راستی ، این تکرار های تنهایی شبانه از

 بودن نیست ؟ کتاب رو بست و چشم هاشو رو هم گذاشت و به

خودش گفت بقیه فردا شب . شاید قانع شدم که دنبال شدن برم

 اگر کشش اون رو داشته باشم .

 

 

نور امید

باور نمی کردم سحر تاریک باشد

راه عبور نور هم باریک باشد

می خواستم خورشید من بالا بیاید

پرواز کبک و چلچله نزدیک باشد

 

شب را به امید سحر بیدار کردم

آواز خواندم،شعر گفتم،کارکردم  

هرچند  ، ساعت لنگ لنگان پیش می رفت

من دل تپیدن های خود بسیار کردم

 

ساعت نشان میداد باید روز باشد

پایان این تاریکی جانسوز باشد

اما نمی تابید خورشید امیدی

این روزها خورشید هم مرموز باشد

 

رفتم پی خورشید  ، دیدم خواب مانده

صدها چو من پشت درش بی تاب مانده

بر بستری نرم و خنک از ابرها ، مست

افتاده و در حسرت مهتاب مانده

 

یک قطرۀ باران به روی او چکاندم

از اشک  عشق خویش هم بر او فشاندم

برخیز ای زیبا کنون وقت طلوع است

این گفتم و یک بوسه بر رویش نشاندم

 

چشمان خود را باز کرد و خنده سر کرد

وز عشق بازی های خود در شب خبر کرد

از حسن  روی ماه و پروین شمه ای گفت

آنگاه بر چشم انتظارانش نظر کرد

 

برخواست از شاباش آن شب سکه ها ریخت

از آسمان بر عاشقان خود طلا ریخت

عالم ز نور عشق و مهرش  روشنی یافت

نور امیدی در دل ما و شما ریخت